

خاطرات و داستان هایی از زندگی شهید ابراهیم هادی ، همراه با تصاویر . برگرفته از کتاب « سلام بر ابراهیم 1 ».
شهید بابایی در دوران دانش آموزی چگونه به سرای دار مدرسه کمک نمود. به پدر و مادرم نگویید .
راوی : خانم اقدس بابایی ( خواهر شهید )
پس از شهادت عباس ، خانمی گریان و نالان آمد و از ماجرایی که ما تا آن روز از آن بی خبر بودیم پرده برداشت . این خانم که خود را «سیمیاری » معرفی می کرد ، گفت :
« در سال 1341 من و شوهرم هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه می گذراند . چند روزی بود که همسرم از بیماری کمر درد رنج می برد ؛ به همین خاطر آن گونه که باید ، توانایی انجام کار در مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه و کارهای منزل نبودم . این مسأله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدیر قرار گیرد . با این حال هر بار به کم کاری خود اعتراف و در برابر پرخاش مدیر سکوت اختیار می کرد . ما از این موضوع که نکند مدیر به خاطر ناتوانی همسرم سرایدار دیگری استخدام کند و ما را از تنها ، اتاق شش متری ، که تمام دارایی و اثاثیه هایمان در آن خلاصه می شد اخراج کند ، سخت نگران بودیم ؛ تا این که یک روز صبح ، هنگام بیدار شدن از خواب ، حیاط مدرسه و کلاس ها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب دیدم . تعجب کردم . بی درنگ قضیه را از همسرم جویا شدم . او نیز اظهار بی اطلاعی کرد . باورم نمی شد . با خودم گفتم ، شاید همسرم از غفلت من استفاده کرده و صبح زود از خواب بیدار شده و پس از انجام نظافت خوابیده است . حالا هم می خواهد من از کار او آگاه نشوم . از طرف دیگر من مطمئن بودم که او با آن کمر درد توانایی انجام چنین کاری را ندارد . به هر حال تلاش کردم تا او را وادار به اعتراف کنم ؛ اما واقعیت این بود که او نظافت را انجام نداده بود . شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقّت پی گیری کنم و خود نیز ، با آن که به شدت از کمر درد رنج می برد ، تماشاگر اوضاع بود . آن روز هر چه بیشتر اندیشیدیم کمتر به نتیجه مثبت رسیدیم ؛ به همین خاطر تا دیر وقت مراقب اوضاع بودیم تا راز این مسأله را بیابیم .
اما آن روزصبح ، تا پاسی از شب را بیدار مانده بودیم ، خوابمان برد و پس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده یافتیم . مدرسه ، نما و چهره دیگری به خود گرفته بود . همه چیز خوب و حساب شده بود؛ به خاطر همین مدیر مدرسه از شوهرم ابراز رضایت می کرد . غافل از این که ما از همه چیز بی خبر بودیم . به هر حال بر آن شدیم تا هر طور شده از ماجرا سر در آوریم و تمام طول روز در این فکر بودیم که فردا صبح چگونه به هنگام نظافت . آن شخص ناشناس را غافلگیر کنیم .

روز بعد ، وقتی که هوا گرگ و میش بود ، در حالی که چشمان مان ازانتظار و بی خوابی می سوخت ، ناگهان با شگفتی دیدیم که یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد . به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جاروب و خاک انداز مشغول نظافت حیاط شد. .جلوتر رفتم خیلی آشنا به نظر می رسید . لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی با وقار جلوه می کرد. وقتی متوجه حضور من شد ، خجالت کشید . سرش را به زیر انذاخت و سلام کرد . سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم ؛ گفت : « عباس بابایی .»
در حالی که بغض گلویم را بسته بود و گریه امانم نمی داد ، ضمن تشکر از کاری که کرده بود ، از او خواستم تا دیگر این کار را تکرار نکند ، چون ممکن است پدر و مادرش از این کار آگاه شوند و ازاین که فرزندشان به جای درس خواندن به نظافت مدرسه می پردازد ، او را سرزنش کنند. عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود ، پاسخ داد : « من که به شما کمک می کنم ، خدا هم در درس خواندن به من کمک خواهد کرد . »
لبخندی حاکی از حجب و آرامش بر گونه هایش نشسته بود . چشمانش را به چشمان من دوخت و ادامه داد :
« اگر شما به پدر و مادر م نگویید ، آن ها از کجا خواهند فهمید ؟ »
ما دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و آن روز هم مثل روز های دیگر گذشت .
برگرفته از کتاب ر« پرواز تا بی نهایت »
انتشارات «سازمان عقیدتی ، سیاسی ارتش »
پیوند ها :
1- مداحی بسیار زیبا از خلبان شهید عباس بابایی - ویدیو - 4 دقیقه
2- روایتی از دوران دانش آموزی شهید عباس بابایی - ویدیو 1 دقیقه
3- شهید عباس بابایی چگونه در کودکی به سرایدار مدرسه اش کمک می کرد ؟ ویدیو 15 دقیقه
4- داستان شهدا برای کودکان و نوجوانان - شهید عباس بابایی
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |
.png)
.png)
.png)
.png)