به پدر و مادرم نگویید.
راوی : خانم اقدس بابایی ( خواهر شهید )
پس از شهادت عباس، خانمی گریان و نالان آمد و از ماجرایی که ما تا آن روز از آن بی خبر بودیم پرده برداشت. این خانم که خود را «سیمیاری » معرفی میکرد، گفت :
« در سال 1341 من و شوهرم هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ابتدایی را در آن مدرسه میگذراند. چند روزی بود که همسرم از بیماری کمر درد رنج میبرد ؛ به همین خاطر آن گونه که باید، توانایی انجام کار در مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه و کارهای منزل نبودم. این مسأله باعث شده بود تا همسرم چند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدیر قرار گیرد. با این حال هر بار به کم کاری خود اعتراف و در برابر پرخاش مدیر سکوت اختیار میکرد. ما از این موضوع که نکند مدیر به خاطر ناتوانی همسرم سرایدار دیگری استخدام کند و ما را از تنها، اتاق شش متری، که تمام دارایی و اثاثیه هایمان در آن خلاصه میشد اخراج کند، سخت نگران بودیم ؛ تا این که یک روز صبح، هنگام بیدار شدن از خواب، حیاط مدرسه و کلاس ها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب دیدم. تعجب کردم. بی درنگ قضیه را از همسرم جویا شدم. او نیز اظهار بی اطلاعی کرد. باورم نمیشد. با خودم گفتم، شاید همسرم از غفلت من استفاده کرده و صبح زود از خواب بیدار شده و پس از انجام نظافت خوابیده است. حالا هم میخواهد من از کار او آگاه نشوم. از طرف دیگر من مطمئن بودم که او با آن کمر درد توانایی انجام چنین کاری را ندارد. به هر حال تلاش کردم تا او را وادار به اعتراف کنم ؛ اما واقعیت این بود که او نظافت را انجام نداده بود. شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقّت پی گیری کنم و خود نیز، با آن که به شدت از کمر درد رنج میبرد، تماشاگر اوضاع بود. آن روز هر چه بیشتر اندیشیدیم کمتر به نتیجه مثبت رسیدیم ؛ به همین خاطر تا دیر وقت مراقب اوضاع بودیم تا راز این مسأله را بیابیم.
اما آن روزصبح، تا پاسی از شب را بیدار مانده بودیم، خوابمان برد و پس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده یافتیم. مدرسه، نما و چهره دیگری به خود گرفته بود. همه چیز خوب و حساب شده بود؛ به خاطر همین مدیر مدرسه از شوهرم ابراز رضایت میکرد. غافل از این که ما از همه چیز بی خبر بودیم. به هر حال بر آن شدیم تا هر طور شده از ماجرا سر در آوریم و تمام طول روز در این فکر بودیم که فردا صبح چگونه به هنگام نظافت. آن شخص ناشناس را غافلگیر کنیم.
روز بعد، وقتی که هوا گرگ و میش بود، در حالی که چشمان مان ازانتظار و بی خوابی میسوخت، ناگهان با شگفتی دیدیم که یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد. به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جاروب و خاک انداز مشغول نظافت حیاط شد. .جلوتر رفتم خیلی آشنا به نظر میرسید. لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی با وقار جلوه میکرد. وقتی متوجه حضور من شد، خجالت کشید. سرش را به زیر انذاخت و سلام کرد. سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم ؛ گفت : « عباس بابایی .»
در حالی که بغض گلویم را بسته بود و گریه امانم نمیداد، ضمن تشکر از کاری که کرده بود، از او خواستم تا دیگر این کار را تکرار نکند، چون ممکن است پدر و مادرش از این کار آگاه شوند و ازاین که فرزندشان به جای درس خواندن به نظافت مدرسه میپردازد، او را سرزنش کنند. عباس در حالی که چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، پاسخ داد : « من که به شما کمک میکنم، خدا هم در درس خواندن به من کمک خواهد کرد. »
لبخندی حاکی از حجب و آرامش بر گونه هایش نشسته بود. چشمانش را به چشمان من دوخت و ادامه داد :
« اگر شما به پدر و مادر م نگویید ، آنها از کجا خواهند فهمید ؟ »
ما دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و آن روز هم مثل روز های دیگر گذشت.
برگرفته از کتاب ر« پرواز تا بی نهایت »
انتشارات «سازمان عقیدتی، سیاسی ارتش »
پیوند ها :
1- مداحی بسیار زیبا از خلبان شهید عباس بابایی - ویدیو - 4 دقیقه
2- روایتی از دوران دانش آموزی شهید عباس بابایی - ویدیو 1 دقیقه
3- شهید عباس بابایی چگونه در کودکی به سرایدار مدرسه اش کمک میکرد ؟ ویدیو 15 دقیقه
4- داستان شهدا برای کودکان و نوجوانان - شهید عباس بابایی
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |