شهید ابراهیم هادی جوانی شوخ طبع بود
شهید ابراهیم هادی فردی در عین جدی بودن در وقت خود کاملاً اهل شوخی بود
ابراهیم در موارد جدی بودن کار بسیار جدیت داشت اما در موارد شوخی و مزاح بسیار انسان خوشمشرب و شوخ طبعی بود و اصلا یکی از دلایلی که خیلیها جذب ابراهیم میشدند همین موضوع بود.
علی صادقی و اکبر نوجوان میگویند: ابراهیم در موارد جدی بودن کار بسیار جدیت داشت اما در موارد شوخی و مزاح بسیار انسان خوشمشرب و شوخ طبعی بود و اصلا یکی از دلایلی که خیلیها جذب ابراهیم میشدند همین موضوع بود.
ابراهیم در مورد غذا خوردن هم اخلاق خاصی داشت. وقتی غذا به اندازه کافی بود خوب غذا میخورد و میگفت: «بدن ما به دلیل ورزش و فعالیت زیاد، احتیاج بیشتری به غذا داره».
یک بار با یکی از بچههای محلی گیلانغرب به یه کلهپزی در کرمانشاه رفتن و دو نفری سه دست کامل کلهپاچه خورده بودن! یا وقتی یکی از بچهها، ابراهیم را برای ناهار دعوت کرده بود برای سه نفر شش عدد مرغ را سرخ کرده و مقدار زیادی برنج و ... آماده کرده بود و چیزی هم اضافه نیامد!
در ایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم و بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم، صاحب خانه از دوستان نزدیک ابراهیم بود و خیلی تعارف میکرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت، کم نگذاشت و تقریبا چیزی از سفره اتاق ما اضافه نیامد.
جعفرجنگرودی از دوستان ما هم آنجا بود، بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور میرفت و دوستانش را صدا میکرد و یکییکی آنها را میآورد و میگفت: «ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتن شما رو ببینن و ...»
ابراهیم هم که خیلی غذا خورده بود و به خاطر مجروحیت، پایش درد میکرد مجبور بود به احترام افراد بلند شه و روبوسی کنه. جعفر هم پشتسرشان آروم و بیصدا میخندید.
وقتی ابراهیم مینشست، جعفر میرفت و نفر بعدی رو میآورد و چندین بار این کار رو تکرار کرد. ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: جعفر جون، نوبت ما هم میرسه!
شب وقتی میخواستیم برگردیم ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: «اکبر سریع حرکت کن»، جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد، فاصله ما با جعفر زیاد شده بود که رسیدیم به ایست و بازرسی.
تصویر شهید ابراهیم هادی در بیمارستان
من ایستادم. ابراهیم سریع گفت: «برادر بیا اینجا»، یکی از جوانهای مسلح جلو اومد و ابراهیم ادامه داد: «دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این آقای راننده هم از بچههای سپاه هستن. یه موتور دنبال ما داره میاد که ...»، بعد کمی مکث کرد و گفت: من چیزی نگم بهتره فقط خیلی مواظب باشین. فکر کنم مسلحه» و بعد هم گفت: با اجازه و حرکت کردیم.
حدود صد متر جلوتر رفتم توی پیادهرو و ایستادم. دوتایی داشتیم میخندیدیم که موتور جعفر رسید، سه چهار نفر مسلح دور موتور رو گرفتن و بعد متوجه اسلحه کمری جعفر شدن و دیگه هر چی میگفت کسی اهمیت نمیداد و ...
تقریبا نیم ساعت بعد مسئول گروه اومد و حاج جعفر رو شناخت و کلی معذرتخواهی کرد و به بچههای گروهش گفت: «ایشون، حاج جعفر از فرماندهان سپاه هستن». بچههای اون گروه، با خجالت از ایشون معذرتخواهی کردن و جعفر هم که خیلی عصبانی شده بود. بدون اینکه حرفی بزنه اسلحهاش رو تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد.
کمی جلوتر که اومد با تعجب ابراهیم رو دید که در پیادهرو ایستاده و شدید میخنده. تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده و چرا اون رو متوقف کرده بودن. ابراهیم جلو اومد،جعفر رو بغل کرد و بوسید. اخمای جعفر باز شد و او هم خندهاش گرفت و با خنده همه چیز تمام شد.
پیوند ها :
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |