https://eitaa.com/@-a-zahraei
همه بچه ها قهرمانان را دوست دارند. در این داستان میخواهیم در مورد یک قهرمان بزرگ صحبت کنیم. این قهرمان، خلبان هواپیمای جنگی بود که با شجاعت زیاد با دشمنان مبارزه میکرد و مردم را از دست آدم های بد نجات میداد. دوست دارید قصه ای از کودکی این قهرمان که نامش شهید عباس بابایی است، بشنوید؟
وقتی وارد حیاط مدرسه شدم دیدم که مثل روزهای قبل تمیز و مرتب نیست. من هم مثل بقیه بچه ها خیلی تعجب کردم. چون بابای مدرسه همیشه کارهایش را به موقع انجام میداد. روز بعد هم این اتفاق تکرار شد. مدیر مدرسه جلوی بقیه بچه ها بابای مدرسه را دعوا کرد که چرا کارهایش را درست انجام نمیدهد. جلوتر رفتم. دیدم بابای مدرسه خیلی ناراحت است. خوب که دقت کردم دیدم حالش خوب نیست و نمیتواند به راحتی راه برود. دنبالش رفتم و متوجه شدم کمرش حسابی درد میکند. فهمیدم به علت کمر درد زیاد نمیتواند حیاط مدرسه و کلاس ها را جارو کند. در راه برگشت از مدرسه خیلی فکر کردم که چطور میتوانم به بابای مهربان مدرسه کمک کنم. راهی به ذهنم رسید و فردای آن روز دست به کار شدم. اما نمیخواستم کسی متوجه شود که من چه کاری انجام داده ام. دوست نداشتم بابای مدرسه پیش بقیه خجالت بکشد.
چه کسی به بابای مدرسه کمک کرد؟
اینکه چه کسی به بابای مدرسه کمک کرد مثل یک راز باقی مانده بود. تا اینکه بعد از شهادت شهید عباس بابایی خانمی آمد و قضیه را تعریف کرد.
این خانم همسر سرایدار دبستانی بود که شهید عباس بابایی در آن درس میخواند. او تعریف کرد:
من همسر سرایدار مدرسه بودم. در یک اتاق کوچک در گوشه حیاط مدرسه زندگی میکردیم. اما شوهرم به خاطر کمردرد شدیدی که داشت نمیتوانست کارهایش را خوب انجام دهد. نمیتوانست به موقع حیاط و کلاس ها را تمیز کند. مدیر مدرسه هم حسابی شوهرم را دعوا کرد که چرا حیاط و کلاس ها اینقدر کثیف است. میترسیدیم ما را از آن جا بیرون کنند و یک سرایدار دیگر به جای ما بیاورند. حسابی ناراحت بودیم اما یک روز ....
یک روز صبح وقتی وارد حیاط شدم، دیدم هم جا تمیز است. تعجب کردم. فکر کردم شوهرم چطور با آن همه درد توانسته حیاط را جارو کند. اما شوهرم هم از دیدن حیاط تمیز مدرسه تعجب کرد. روز بعد هم حیاط تمیز شده بود. تعجب ما بیشتر و بیشتر شد. چه کسی این کارها را انجام داده؟ تصمیم گرفتیم شب نوبتی بیدار بمانیم و آن شخص را پیدا کنیم. نزدیک صبح بود که دیدم پسرکی از بالای دیوار پرید و شروع کرد به جارو و تمیز کردن حیاط و کلاس های مدرسه. گریه ام گرفت.
رفتیم جلو. پسرک وقتی ما را دید خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. اسمش را پرسیدیم. آرام جواب داد: عباس بابایی. از او تشکر کردیم و خواستیم که دوباره این کار را انجام ندهد. اما او از ما خواست داستان را به کسی نگوییم و گفت: من به شما کمک میکنم. خدا هم به من کمک میکند که درس هایم را خوب بخوانم.
شهید عباس بابائی عاشق کمک به مردم کشورش بود
عباس بابایی نام پسر قزوینی است که در سال 1329 به دنیا آمد. دوران مدرسه را در همین شهر گذراند. در دانشگاه رشته پزشکی قبول شد و میتوانست دکتر شود. اما مثل خیلی از شما بچه های شجاع دوست داشت خلبان هواپیمای جنگی باشد. به همین خاطر به کشور آمریکا رفت و در آنجا آموزش دید. وقتی در سال 1351 به ایران برگشت به عنوان خلبان هواپیمای شکاری، وارد نیروی هوایی ارتش شد.
حتما میدانید که در سال های پیش، وقتی پدر و مادرهای شما بچه بودند یا هنوز به دنیا نیامده بودند، دشمن به کشور عزیز ما حمله کرد. اما قهرمانان شجاعی مانند شهید عباس بابایی با دشمن مبارزه کردند و او را شکست دادند.
زمانی که دشمن وارد کشور میشد و میخواست شهرهای ما را خراب کند و مردم را از خانه هایشان بیرون بیندازد، شهید عباس بابایی با هواپیمای جنگی خود به سراغ آنها میرفت و همه را از بین میبرد. او در سال 1366 توسط دشمنان به شهادت رسید. روز شهادت عباس بابایی عید قربان بود.
پیوند ها : --------------------------------------------------- -
داستان شهدا برای کودکان و نوجوانان - شهید عباس بابایی -116
--------------------------------------------------------
داستان شهدا برای کودکان و نوجوانان -مسابقه
کشتی شهید ابراهیم هادی -117
-------------------------------------------------------
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |