

خاطرات و داستان هایی از زندگی شهید ابراهیم هادی ، همراه با تصاویر . برگرفته از کتاب « سلام بر ابراهیم 1 ».
شهید بابایی در دوران دانش آموزی چگونه به سرای دار مدرسه کمک نمود. .jpg)
نحوه شهادت سردار سرافراز سپاه اسلام «شهید محمود کاوه » از زبان هم رزمش « علی چناری » .
آن شب سه گردان را آماده عملیات کردیم و بعد از غروب آفتاب همراه «کاوه » به طرف ارتفاعات راه افتادیم .تاریکی محض بر منطقه حاکم بود . چشم چشم را نمی دید .« کاوه » به من گفت : « علی برو آخرِ ستون رو جمع کن ، ستون بهم خورده .برو ببین همه هستن یا نه ؟ »
به انتهای ستون که رسیدم ، اطلاع دادم و دوباره به حرکت ادامه دادیم .
در بین راه ، پیکرهای بسیاری از شهدا به چشم می خوردند .« کاوه » با دیدن آنها خیلی منقلب شد .از من پرسید بچه ها بیشتر کجاها جا موندن؟
گفتم : دیگه از همین جا شروع می شه. به غیر از شهدا هنوز زخمی هایی را میدیدم که منتظر کمک بودند . « کاوه » به طرف پیرمرد مجروحی رفت . سرش را بلند کرد و گفت : «حاجی ! منو می شناسی ؟ » خون زیادی از پیرمرد رفته بود و رمقی برای حرف زدن نداشت . با این حال ، از صدای « کاوه » او را شناخت و گفت : « آره می شناسمت ، تو کافه ای .» « کاوه » خیلی تلخ خندید و به من گفت : « ببین آخر عمری کافه چی هم شدیم .» دستی روی سر پیرمرد کشیدو گفت : « حاجی جان ! ما ایشاالّله میریم، بر می گردیم و می بریمت عقب. » «کاوه » آن شب بالای سر خیلی از این زخمی های جا مانده رفت و از آن ها دلجویی کرد.
این اولین عملیاتی بود که من با« کاوه » می رفتم. تا قبل از این ، از قاطعیت و اقتدار او زیاد شنیده بودم .چهره ای که از « کاوه » برای من ترسیم شده بود ، با رفتارهایی که آن شب از او میدیدم ، فرق می کرد .
آرامش آشکاری داشت و هیچ رفتاری که علامت نگرانی و اضطراب باشد ، در او دیده نمی شد . با نرمی و وقار راه می رفت و حتی یکی دو بار که قدم های من تند شد ، دست انداخت لای موهایم و گفت : « علی جان ! یه کم آهسته تر ، بذار ستون برسه . »

رسیدیم به صد متری پایگاه عراق .باید آن جا را دور می زدیم تا بتوانیم هدف را بگیریم. به « کاوه » گفتم : « این جا همون جایی که دیشب زمین گیر شدیم .عراقی ها تیر بار و چهار لول گذاشته بودن ، اجازه نفس کشیدن بهمون ندادن. » پرسید : « چی کار کردین ؟ » گفتم : « هیچ کاری ! من خیرِ سرم بلند شدم رجز خوندم که کجایید عمارها ! کجایید مقداد ها ! اون قدرآتیش سنگین بود که یکی پای منو گرفت کشید و گفت بشین بابا ، مگه نمی بینی چه خبره ؟ چند تا از بچه ها که بلند شدند از پیچ رد بشن ، سریع تیر خوردن و افتادن .» گفت : « خوب حالا باید چه کار کنیم ؟ چه راهی هست تا برسیم به پایگاه ؟ » گفتم : « قطعا ً از راهی که دیشب رفتیم ، نمی تونیم بریم ، دیشب خیلی تلاش کردیم . » گفت : « خوب شما پاشو برو بالا، یه براندازی بکن ببین می تونی جایی پیدا کنی که نیروها رو از اون جا ببریم .» گفتم : « باشه چشم . »
به یکی از فرمالندهان گردان ها - که در حال حاضر زنده هست - هم گفت: « شما پاشو با علی برو . » فرمانده گردان تمرد کرد . وقتی برای چانه زدن نبود . تا رفیق مان گفت « من نمی رم » ، « کاوه » به من گفت : « خودم میام ، بریم . »
به همراه یک بی سیم چی خودمان را بالای ارتفاع رساندیم. ستون پایین نشسته بود و آماده دستور . تسلط خوبی از آن جا بر ارتفاعات داشتیم . من کمی از وضع منطقه برای « کاوه » توضیح دادم .
با دقت دنبال راه کاری می گشتیم برای عبور نیروها . هنوز حتی یک تیر هم ردّ و بدل نشده بود . همین طور که نشسته بودیم ، صدای سوت خمپاره ای آمد و در ده متری ما به زمین خورد . من سرم را کمی خم کردم . صدای انفجار که خوابید ، چشم چرخاندم و « کاوه م را ندیدم .
با اوصافی که از شجاعتش شنیده بودم ، کمی برایم عجیب آمد که پناه گرفته باشد. متوجه شدم روی زمین افتاده . هیچ حرکتی نمی کرد. سرش را که بلند کردم ، دستم خیس شد. پشت سر« کاوه » خونی بود . سرش را روی پایم گذاشتم . با آخرین نفسی که کشید ، خون از بینی اش بیرون زد و تمام .
« منصوری » دائم پشت خط بی سیم می آمد و می خواست با«کاوه » صحبت کند . پشت سر هم تکرار می کرد که کاوه برگردد و خودش به جای او جلو بیاید . من بی سیم را گرفتم . « منصوری» گفت : « گوشی رو بده به محمود . » گفتم : « محمود نیست . » گفت : « کجا رفته ؟ »
گفتم : « رفت پیش قمی . » و به این ترتیب مصیبت را اعلام کردم .
با شهادت « کاوه »عملا امکان عملیات از بین رفت و ما تنها توانستیم دوباره نیرو ها را به پایین ارتفاعات هدایت کنیم .
آن شب موفق نشدیم پیکر« کاوه » را با خود بیاوریم . فردا بچه های تخریب رفتند و او را برگرداندند .
برگرفته از کتاب « من کاوه هستم »
به اهتمام علی اکبر مزدآبادی
ناشر یا زهرا « سلام اللّه علیها »
لینک ها :
1- آماده سازی پیکر پاک و آرام شهید محمود کاوه - ویدیو
2- پیکر شهید کاوه چگونه از دست دشمن نجات داده شد.
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |
.png)
.png)
.png)
.png)