نحوه شهادت سردار سرافراز سپاه اسلام «شهید محمود کاوه » از زبان هم رزمش « علی چناری ».
آن شب سه گردان را آماده عملیات کردیم و بعد از غروب آفتاب همراه «کاوه » به طرف ارتفاعات راه افتادیم .تاریکی محض بر منطقه حاکم بود. چشم چشم را نمیدید .« کاوه » به من گفت : « علی برو آخرِ ستون رو جمع کن، ستون بهم خورده .برو ببین همه هستن یا نه ؟ »
به انتهای ستون که رسیدم، اطلاع دادم و دوباره به حرکت ادامه دادیم.
در بین راه، پیکرهای بسیاری از شهدا به چشم میخوردند .« کاوه » با دیدن آنها خیلی منقلب شد .از من پرسید بچه ها بیشتر کجاها جا موندن؟
گفتم : دیگه از همین جا شروع میشه. به غیر از شهدا هنوز زخمی هایی را میدیدم که منتظر کمک بودند. « کاوه » به طرف پیرمرد مجروحی رفت. سرش را بلند کرد و گفت : «حاجی ! منو میشناسی ؟ » خون زیادی از پیرمرد رفته بود و رمقی برای حرف زدن نداشت. با این حال، از صدای « کاوه » او را شناخت و گفت : « آره میشناسمت، تو کافه ای .» « کاوه » خیلی تلخ خندید و به من گفت : « ببین آخر عمری کافه چی هم شدیم .» دستی روی سر پیرمرد کشیدو گفت : « حاجی جان ! ما ایشاالّله میریم، بر میگردیم و میبریمت عقب. » «کاوه » آن شب بالای سر خیلی از این زخمی های جا مانده رفت و از آنها دلجویی کرد.
این اولین عملیاتی بود که من با« کاوه » میرفتم. تا قبل از این، از قاطعیت و اقتدار او زیاد شنیده بودم .چهره ای که از « کاوه » برای من ترسیم شده بود، با رفتارهایی که آن شب از او میدیدم، فرق میکرد.
آرامش آشکاری داشت و هیچ رفتاری که علامت نگرانی و اضطراب باشد، در او دیده نمیشد. با نرمی و وقار راه میرفت و حتی یکی دو بار که قدم های من تند شد، دست انداخت لای موهایم و گفت : « علی جان ! یه کم آهسته تر، بذار ستون برسه. »
رسیدیم به صد متری پایگاه عراق .باید آن جا را دور میزدیم تا بتوانیم هدف را بگیریم. به « کاوه » گفتم : « این جا همون جایی که دیشب زمین گیر شدیم .عراقی ها تیر بار و چهار لول گذاشته بودن، اجازه نفس کشیدن بهمون ندادن. » پرسید : « چی کار کردین ؟ » گفتم : « هیچ کاری ! من خیرِ سرم بلند شدم رجز خوندم که کجایید عمارها ! کجایید مقداد ها ! اون قدرآتیش سنگین بود که یکی پای منو گرفت کشید و گفت بشین بابا، مگه نمیبینی چه خبره ؟ چند تا از بچه ها که بلند شدند از پیچ رد بشن، سریع تیر خوردن و افتادن .» گفت : « خوب حالا باید چه کار کنیم ؟ چه راهی هست تا برسیم به پایگاه ؟ » گفتم : « قطعا ً از راهی که دیشب رفتیم، نمیتونیم بریم، دیشب خیلی تلاش کردیم. » گفت : « خوب شما پاشو برو بالا، یه براندازی بکن ببین میتونی جایی پیدا کنی که نیروها رو از اون جا ببریم .» گفتم : « باشه چشم. »
به یکی از فرمالندهان گردان ها - که در حال حاضر زنده هست - هم گفت: « شما پاشو با علی برو. » فرمانده گردان تمرد کرد. وقتی برای چانه زدن نبود. تا رفیق مان گفت « من نمیرم »، « کاوه » به من گفت : « خودم میام، بریم. »
به همراه یک بی سیم چی خودمان را بالای ارتفاع رساندیم. ستون پایین نشسته بود و آماده دستور. تسلط خوبی از آن جا بر ارتفاعات داشتیم. من کمی از وضع منطقه برای « کاوه » توضیح دادم.
با دقت دنبال راه کاری میگشتیم برای عبور نیروها. هنوز حتی یک تیر هم ردّ و بدل نشده بود. همین طور که نشسته بودیم، صدای سوت خمپاره ای آمد و در ده متری ما به زمین خورد. من سرم را کمی خم کردم. صدای انفجار که خوابید، چشم چرخاندم و « کاوه م را ندیدم.
با اوصافی که از شجاعتش شنیده بودم، کمی برایم عجیب آمد که پناه گرفته باشد. متوجه شدم روی زمین افتاده. هیچ حرکتی نمیکرد. سرش را که بلند کردم، دستم خیس شد. پشت سر« کاوه » خونی بود. سرش را روی پایم گذاشتم. با آخرین نفسی که کشید، خون از بینی اش بیرون زد و تمام.
« منصوری » دائم پشت خط بی سیم میآمد و میخواست با«کاوه » صحبت کند. پشت سر هم تکرار میکرد که کاوه برگردد و خودش به جای او جلو بیاید. من بی سیم را گرفتم. « منصوری» گفت : « گوشی رو بده به محمود. » گفتم : « محمود نیست. » گفت : « کجا رفته ؟ »
گفتم : « رفت پیش قمی. » و به این ترتیب مصیبت را اعلام کردم.
با شهادت « کاوه »عملا امکان عملیات از بین رفت و ما تنها توانستیم دوباره نیرو ها را به پایین ارتفاعات هدایت کنیم.
آن شب موفق نشدیم پیکر« کاوه » را با خود بیاوریم. فردا بچه های تخریب رفتند و او را برگرداندند.
برگرفته از کتاب « من کاوه هستم »
به اهتمام علی اکبر مزدآبادی
ناشر یا زهرا « سلام اللّه علیها »
لینک ها :
1- آماده سازی پیکر پاک و آرام شهید محمود کاوه - ویدیو
2- پیکر شهید کاوه چگونه از دست دشمن نجات داده شد.
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |