

خاطرات و داستان هایی از زندگی شهید ابراهیم هادی ، همراه با تصاویر . برگرفته از کتاب « سلام بر ابراهیم 1 ».
شهید بابایی در دوران دانش آموزی چگونه به سرای دار مدرسه کمک نمود. 
سید منصور حسینی عضو گروه تفحص شهدا ست . او در مراسم تشییع پیکر یکی از شهدای تفحص شده به مازندران آمد و در مراسم تشییع شهید ، خاطراتی را گفت که برای مردم عادی بسیار عجیب بود ، اما برای آنان که با شهدا آشنا بودمد تعجبی نداشت . او گفت :
ما برای تفحص به خوزستان آمدیم و با همسرم در همان مناطق مرزی زندگی می کردیم . از تهران برایمان مهمان آمد ، برادر عیالم نیز از بوشهر آمد ، این ها از واجبات خاطرات است که برایتان می گویم .از آن طرف هم پسر عموهایم که راننده ماشین هستند ، بار آوردند خرمشهر و آمدند منزل ما .
بعد از ظهر که از محور برگشتم منزل ، خانمم گفت : میهمان داریم و در منزل هیچ چیزی نداریم ! گفتم : « خوش آمدند ، یه طوری می سازیم ،خدا بزرگ است. »
خدا وکیلی آن روز ما برای خرید نان هم پول نداشتیم ، گفتم : « حالا با همان چیزهایی که داریم می سازیم . » آن شب الحمدلله مهمانداری کردیم .
صبح رفتم از یک مغازه نسیه خرید کردم و آوردم منزل . بعد رفتم شلمچه سر کار تفحص مشغول به کار شدم . تا بعد ازظهر چگونه گذشت را خدا عالم است . بعد از ظهر همسرم گفت که دیگر هیچ نداریم . گفتم خیلی خُب ، می روم الان بازار صفای خرمشهر یک دوستی داریم. خدا خیرش بدهد ، هر وقت ما نسیه بخواهیم چترمان را آنجا باز می کنیم .
رفتم گفتم : « آقای ... میوه می خواهم . گفت : « آقا سید ، هر چیزی می خواهی بردار . من هم میوه گرفتم . برای مدت یک هفته زد به حسابم.
از آقا رضا ماهی فروش هم نسیه ماهی و مرغ گرفتم و آوردم خانه . به خانمم گفتم : « زن حالا باید با این ها ساخت تا سر برج که پولش برسه ان شاءالله .
رسید به روز بیست تیر ماه 1374 ، خدا را شاهد می گیرم شاید آن روز یکی از سنگین ترین و زجر آور ترین روزهای زندگی من بود ! آن روز ما داشتیم می رفتیم منطقه ، قرار بود روی « کانال ماهی » کار کنیم مدام جا عوض می کردیم که هر چه سریعتر شهدا را بیاوریم . آن روز قرعه افتاد به « نهر زوجی » .
به من گفتند : میدان مین دارد ، باید پاکسازی شود . گفتم : خیلی خُب پاکسازی می کنیم . من شروع کردم میدان مین را پاکسازی کردم .رسیدیم به محل خود کانال . رفتم و از بالای کانال عقده های دلم را ریختم بیرون !
روی صحبت ها یم با خود شهدا بود . اعصابم از بدهی و گرفتاری مالی و .... خرد شده بود . اولین جمله ای را که گفتم این بود : « ببینید شماها که اینجا خوابیده اید ، تک تک شماها صدای منو می شنوید . این اولین جمله ام بود . بعد گفتم : از روزی که مبتلای شما شدیم تا حالا دستمان را نگرفته اید و ...
آن روز چهار شهید را پیدا کردیم . یکی فقط پلاک داشت که بعدا شناسایی می شد . یکی کارت شناسایی داشت به نام شهید اسدی ، دیگری شهید دادگر بود ، یکی هم مجهول بود و هیچ پلاک یا مدرکی نداشت .

شهید سید مرتضی دادگر - شهیدی که قرض هایم را ادا کرد
اما این شهید سید مرتضی دادگر ، ما پلاک و بعد کیف پولش را هم پیدا کردیم . از روی کارت ها یی که توی کیف داشت اسم او را هم خواندیم . پلاک را برداشتم . یکی از کارت هایی که تقریبا خوانا بود ، با کارت هویتش که باید می رفت ، فرستادیم برای ستاد .
سه کارت در دست من بود که عکس هایش واضح و جملاتش خوانا بود . کاملا مشخص بود که نام و نام خانوادگی شهید و تصویرش چگونه است .
من اینها را برداشتم و گذاشتم توی جیب شلوارم تا بعدا تحویل دهم . کار که به اتمام رسید برگشتیم شهر . فرمانده ما گفت : « از همین جا مستقیم بروید خرمشهر ، وقتی رسیدیم خانه ، یادم امد که کیف و پلاک شهید را تحویل ندادم که ثبت شود . اتفاقاً خانمم بیرون بود . یا الله گفتم و رفتم داخل منزل . میهمان های ما در خانه بودند .
من گفتم : می خواهم لباس هایم را کنار بگذارم که هر وقت خانمم آمد آن ها را بشوید . بعد از نماز خانم میهمان ما گفت : « آقا سید ، ببخشید یک نفر جوان امروز آمد درب منزل و گفت این مبلغ پول را به سید برسانید .

خانم فامیل ادامه داد : من گفتم به سید بگویم که این پول را چه کسی داده است ؟ گفت : این پول را به سید بدهکار هستم .
حاج خانم میهمان پول را به من داد و من گفتم : « ولی تا جایی که یاد دارم من به کسی پول قرض ندادم و کسی هم از من پول قرض نگرفته ! هر چی فکر کردم تعجبم بیشتر می شد . گفتم لابد رفقا از من پول گرفته اند و فراموش کرده ام وگرنه کسی خود به خود برای کسی پول نمی فرستد !
پول را گرفتم گفتم : اگر خانمم آمد ، بگو سید رفته بازار .
با پول ها آمدم درب مغازه ی میوه فروش و گفتم : « آقای امیدوار ، بدهکاری ما چقدر بود ؟ گفت آقا سید ، پسر عمویتان آمد حساب کرد .
گفتم : « عجب پسر عموی بی معرفتی دارم ، ناسلامتی او مهمان بود .آمده بی خبر بدهی ما را حساب کرده !؟
به آقای امیدوار گفتم : « نکنه تعارف می کنی ؟ ایشان گفت : ما جنس را فروختیم از پول هم بدمان نمی آید .
رفتم درب مغازه آقا رضا ، گفت : پسر عمویتان آمده حساب کرده .
رفتم مغازه مرغ و ماهی فروشی گفت : پسر عمویتان آمده حساب کرده .
من ماندم که چه شده و برگشتم خانه ...
دیدم خانمم برگشته . همسرم گفت : « یک جوانی آمده بود درب منزل سراغ شما را می گرفت ، من آن جوان را نمی شناختم . برای اولین بار او را دیدم . تا حالاتوی مسجد هم او را ندیده بودم .»
همسرم گفت : « این جوان چهل هزار تومان آورد و گفت این طلبی است که سید از من می خواهد . »
به این جوان گفنم : « به سید بگویم چه کسی آورده ؟ گفت : خودش می داند .»
از پسر عمویم سئوال کردم : برای چی بدهی ما را پرداخت کردی ؟ اما او بی خبر بود !
به همسرم گفتم : من می روم بیرون چند دقیقه ای کار دارم ، زود بر می گردم .
یک ربع بعد برگشتم . خانمم نشسته وسط حیاط ! وسایل شهید و عکسش را مقابل خودش گذاشته و گریه می کرد .
گفتم : خانم ، باز ما وسایل شهدا رو آوردیم ، شما شروع کردید به گریه کردن .
با عصبانیت جلو رفتم و خواستم کارت شناسایی شهید را بگیرم . گفتم چی شده !؟
همسر در حالی که گریه می کرد گفت : سید خیلی عجیبه ! جوانی که آمده بود جلوی منزل ما و پول آورد همین شهید بود .
بعد تصویر کارت شناسایی شهید را نشان داد .
گفتم زن اشتباه می کنی؟ اون دوازده سال پیش شهید شده !
گفت : صد سال پیش هم شهید باشه من اشتباه نمی کنم . این همان جوان است که من دیدم .
نمی توانستم باور کنم . اما چه کسی برای من پول فرستاده !؟ آن هم در شرایطی که هیچ کس جز شهدا و خدایشان نمی دانستند من بدهکار هستم .
حاج خانمی که مهمان من بود را صدا زدم و به او گفتم : آقایی را که درب منزل ما پول آورد اگر ببینی می شناسی ؟
گفت: بله می شناسم . من عکس شهید دادگر را به ایشان نشان دادم .
گفت : بله آقا سید ، به جده ات قسم خودش است .
دیدم خیلی سخت است باور کردن این قضیه . گفتم حاج خانم شما اشتباه نمی کنی ؟ گفت : نه . ( چون کارت پرس شده بود سالم و عکس واضح بود . )
رفتم بیرون از خانه . کارت شناسایی دستم بود . سراغ آقای امیدوار و عکس را به ایشان نشان دادم . گفت : همین بود . رفتم مغازه آقا رضا گفت که خودش است . رفتم سراغ بعدی گفت : خودش است ...
من توی بازار نشستم . شاید تا آخر شب گریه کردم . نتوانستم بلند شوم بروم خانه . یکی از دوستانم آمد وکمک کرد و مرا به خانه آورد . آن شب در وجودم یک انقلاب عجیبی شده بود . نمی دانید چه حالی پیدا کردم ...
صبح زود رفتم منطقه . یکی از دوستان که خیلی کم حرف بود آن روز به من پیله کرد که آقا سید چی شده ؟ گفتم چیزی نشده . چرا امروز این همه به ما پیله کردی ؟ گفت سید دیشب سحر خواب دیدم شهید دادگر به من گفت : به سید
سلام برسان بگو از ما خواستی ، کمکت کردیم چرا هنوز ناراحتی ؟

تصویر مزار و سنگ قبر شهید سید مرتضی دادگر
پیوند ها :
شهید ابراهیم هادی ،( انسانی متفاوت از دیگر انسان ها )
شهدا زنده اند . ویدیو - سه دقیقه
شهیدی که .... ویدیو - یک دقیقه
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |
.png)
.png)
.png)
.png)