menusearch
shahidoshahed.ir

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی و هدیه تلویزیون -139 ,

۱۴۰۴/۳/۲۲ پنجشنبه
(0)
(0)
داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی و هدیه تلویزیون -139
داستان مصور شهدا   برای کودکان - شهید عباس بابائی و هدیه تلویزیون -139

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی - من دارم برا دو تا داداشم داستان می‌گم تا اونها شلوغ نکنند.



شهید بابائی و هدیه تلویزیون رنگی

مامان، مهربون و صبور، همیشه با صدای آرومش برامون قصه می‌گفت

(بر اساس ماجرایی واقعی از زندگی شهید عباس بابایی)

بخش اول: یک روز شلوغ در خانه‌ی کوچک ما
خانه‌ی ما کوچیک بود، اما پر از شادی و خنده. من ( نرگس ) هفت سالم بود،. علی پنج ساله بود و دلش می‌خواست همیشه کارتون ببینه. رضا هم کوچولوی چهارساله‌ی خونه بود که عاشق بازی با ماشین‌های کوچولوش بود.

علی و رضا توی خونه بعضی وقت ها شلوغ می‌کردند و من هم به خاطر اینکه اونها رو آروم کنم تا مامان بهتر بتونه به کارهای خونه برسه با یه چیزی اونها رو سرگرم می‌کردم مثلا باهشون بازی می‌کردم یا اینکه براشون کتاب قصه می‌خوندم و تعریف می‌کردم .

 

 

داستان شهید بابائی و هدیه تلویزیون

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی - مادر برامون داستان میگه

 

.

مامان، مهربون و صبور، همیشه با صدای آرومش برامون قصه می‌گفت.
بابا هم یه قهرمان بود... یه خلبون واقعی! اسمش خلبان عباس بابایی بود. خیلی وقت‌ها خونه نبود، چون باید از آسمون‌های ایران محافظت می‌کرد. ولی هر وقت می‌اومد، برامون وقت می‌ذاشت، می‌خندید و باهامون بازی می‌کرد.

 

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی - دوست بابا به خاطر فداکاری های بابا برامون یک تلویزیون هدیه آورد

 

 

 

داستان شهید بابائی و هدیه تلویزیون

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی - دوست بابا به خاطر فداکاری های بابا برامون یک تلویزیون هدیه آورد

 

 

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی - ما به مامان اصرار میکنیم که کارتن تلویزیون را باز کند

یه روز، یه اتفاق عجیب افتاد!

یه آقای مهم با لباس خلبانی با یه جعبه بزرگ اومد خونه‌ی ما. توی جعبه، یه تلویزیون رنگی بود! وای! تا حالا فقط تلویزیون کوچیک سیاه‌وسفید داشتیم... حالا یه تلویزیون قشنگ و رنگی داشتیم که می‌شد توش رنگ واقعی کارتون‌ها رو دید! 😍

ما سه‌تا بالا و پایین می‌پریدیم و به مامان می‌گفتیم:
— مامان مامان! زود باش! تلویزیونو وصل کن دیگه!

اما مامان لبخند زد و گفت:
— نه عزیزای من، باید صبر کنیم تا باباتون از مأموریت برگرده...

 

داستان شهید بابائی برای کودکان هدیه تلویزیون

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی - ما به مامان اصرار میکنیم که کارتن تلویزیون را باز کند

 

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی - بابا از ماموریت برگشته ما خوشحال هستیم

بخش دوم: وقتی بابا از آسمون برگشت...

روزها گذشت... ما سه‌تا هر روز دور تلویزیون رنگی راه می‌رفتیم، دست به کارتنش می‌زدیم، حتی یه کم از سوراخِ کوچیک جعبه توشو نگاه می‌کردیم 😄
اما مامان، مثل همیشه مهربون و محکم، فقط می‌گفت:
— صبر کنید عزیزای مامان... باید بابا بیاد.

بالاخره یه روز صدای زنگ در اومد. دویدیم، فریاد زدیم:
— بابا اومد! باباااااا! 😍

بابا با لباس خلبانی و لبخند خسته‌ش وارد شد. چشماش برق می‌زد، مثل همیشه.

 

 تصویر داستان شهید بابائی و هدیه تلویزیون

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی - بابا از ماموریت برگشته ما خوشحال هستیم

بابا در مورد هدیه با ما صحبت می‌کند.

ما دورش حلقه زدیم و هم‌زمان گفتیم:
— بابا! یه تلویزیون رنگی داریم! از اون گنده‌ها! خودمون ندیدیم روشن شه، صبر کردیم تا تو بیای 😁

بابا لبخند زد، نگاهی به مامان کرد... یه نگاه آروم و پرمعنا. بعد با صدای گرمش گفت:

تصاویر شهید بابائی و هدیه تلویزیون

دایستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی - بابا در مورد هدیه با ما صحبت می‌کند.

بابا با ما بازی می‌کند
— ممنونم که صبر کردین، بچه‌های قشنگ من...

مامان براش همه چیز رو تعریف کرد. گفت که یکی از همکاران بابا تلویزیون رو آورده، گفت که بچه‌ها ذوق داشتن، ولی تلویزیون هنوز دست‌نخورده مونده...

بابا کمی ساکت شد. نشست روی زمین، ما هم دورش نشستیم. بعد یه‌دفعه با صدای بلند گفت:
— بچه‌ها! بیاین بازی کنیم!

 

 

 

تصویر داستان شهید بابائی برای به ها - هدیه تلویزیون

دایستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی - بابا با ما بازی می‌کند

 

ما با همدیگه گفتیم « ما بابا رو دوس داریم .»

همه‌مون ذوق‌زده شدیم! خونه‌ی کوچیکمون تبدیل شد به یه دنیای خیالی. بابا نقش هواپیما بازی کرد، ما هم شدیم مسافر!
صدای پرواز درمی‌آورد، می‌خندید، بالا می‌پرید... رضا از خنده روی زمین غلت می‌زد 😄

در اوج بازی، وقتی همه شاد و پرهیجان بودیم، بابا با یه لبخند شیطنت‌آمیز پرسید:
— خب بچه‌ها، حالا راستشو بگین... بابا رو بیشتر دوست دارین یا تلویزیون رنگی رو؟

 

داستان مصور کودکان برای شهدا - شهید عباس بابائی

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی   « ما بابا رو دوس داریم .»

 

 

ما سه‌تا با هم گفتیم:
— بابا روووووو!

بابا لبخند زد. گفت:
— بچه‌های نازنینم... شما می‌دونین بعضی بچه‌ها پدر ندارن؟ پدرشون شهید شده توی جبهه... اونا خیلی دلشون می‌خواد یه تلویزیون رنگی داشته باشن، تا کنار مامانشون دلشون یه کم شاد شه...

ما ساکت شدیم. نرگس آروم گفت:
— یعنی این تلویزیونو بدیم به اونا؟

بابا با مهربونی گفت:
— آره عزیز دلم... اینطوری دلامون رنگی‌تر می‌شن از هر تلویزیونی.

من و علی و رضا به هم نگاه کردیم... بعد سر تکون دادیم.
رضا گفت:
— باشه... ولی اگه اون بچه‌ها کارتون دیدن، به ما هم بگن چی دیدن 😅

همه خندیدیم. اون شب، تلویزیون رنگی توی جعبه موند، اما دل‌هامون رنگی‌تر از همیشه بود...

 

 

بردن تلویزیون به منزل شهید.

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی - بردن تلویزیون به منزل شهید.


بخش سوم: یک هدیه‌ی پر از عشق

فردای اون شب، بابا از سر کار برگشت و گفت:
— بچه‌ها! می‌خواین بریم با هم یه کار قشنگ بکنیم؟ 😄

ما سه‌تا با ذوق گفتیم:
— آره! آره! کجا بریم بابا؟

بابا گفت:
— بریم تلویزیونو با هم ببریم خونه‌ی اون خانواده‌ای که باباشون شهید شده...

من، علی، رضا... هممون لباس‌هامونو پوشیدیم. علی یه خورده ناراحت بود، ولی مامان براش گفت:
— تو قهرمانِ کوچولوی خونه‌ی مایی... مثل بابا.

تلویزیون رو با کمک بابا گذاشتیم پشت ماشین. مامان هم برامون یه کیک کوچیک درست کرده بود که ببریم براشون.

 

داستان مصور شهدا برای کودکان - شهید عباس بابائی

داستان شهدا برای کودکا ن - شهید عباس بابائی - آوردن تلویزیون به منزل شهید

 

وقتی رسیدیم، یه خونه‌ی ساده بود. یه پسر کوچولو، تقریباً هم‌سن رضا، کنار پنجره وایساده بود. وقتی ما رو دید، لبخند زد.
بابا در زد. مادر اون بچه در رو باز کرد. اول تعجب کرد، بعد بابا با مهربونی گفت:
— این تلویزیون یه هدیه‌ست... از طرف بچه‌های من، برای پسرتون.

اون خانم اشک توی چشماش جمع شد. بچه‌ش هم خوشحال پرید و دست رضا رو گرفت.
رضا یواش توی گوشش گفت:
— اگه فردا کارتونی دیدی، حتماً بیا بگو بهم چی شده باشه؟ 😄

همه خندیدیم. اون روز، قلب‌مون مثل آسمون آبی شد.
با اینکه تلویزیون رنگی از خونه‌مون رفت، ولی دلمون پر از رنگ‌های قشنگ شد... رنگ بخشش، مهربونی، دوستی.

وقتی برگشتیم خونه، بابا گفت:
— شما بچه‌های من، یه کار خیلی بزرگ کردین... شما دلِ یه خانواده رو شاد کردین. و این از هر جایزه‌ای قشنگ‌تره.

از اون روز به بعد، ما هر وقت با هم بازی می‌کردیم، یادمون می‌اومد که قهرمان بودن یعنی فقط لباس خلبانی پوشیدن نیست...

نظرات کاربران
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

بستن
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

0 نظر
تمامی خدمات و محصولات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می‌باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است. .
facebooktwiteryoueitaa