

خاطرات و داستان هایی از زندگی شهید ابراهیم هادی ، همراه با تصاویر . برگرفته از کتاب « سلام بر ابراهیم 1 ».
شهید بابایی در دوران دانش آموزی چگونه به سرای دار مدرسه کمک نمود. 
وقتی داعش به عراق حمله کرد و بر بعضی استان های عراق مسلط شد ، مشخص شد اوضاع عراق خیلی سخت است . ارتش عراق به دلیل فروپاشی هایی که رخ داده بود ، آمادگی لازم را نداشت من از بعضی مسئولان عراق شنیدم که بسیاری از انبارهای سلاح و مهمات و گلوله هایی که بتوان از آن استفاده کرد خالی است .
وضعیت روحی و روانی هم خوب نبود . حاج قاسم شخصا به همراه مجموعه ای از فرماندهان سپاه به بغداد رفت و آن جا با برادران عراقی و گروه های مقاومتی که از قدیم دائما با آن ها رابطه داشت ، تماس گرفت.
او در رویارویی های اولیه وارد میدان شد و پیش هم رفت و آن قضیه ی معروف پیش آمد که ماجرای جاده ی بغداد به سامرا بود .
آن جا نزدیک بود حاج قاسم و برادران دیگری که با او بودند ، شهید بشوند .
چند روز بعد، فتوای تاریخی حضرت آیةالله العظمی سیستانی درباره ی موضوع جهاد صادر شد و موضوع پذیرش داوطلب و رو آوردن برادران عراقی به جبهه ها پیش آمد که به ساماندهی نیاز داشت .
حاج قاسم همان موقع از فرودگاه بغداد به دمشق آمد و از فرودگاه دمشق به بیروت و ضاحیه جنوبی .
ساعت دوازده شب بود که رسید پیش من و گفت : « الان ساعت دوازده شب است . من تا طلوع آفتاب ، صد و بیست فرمانده عملیاتی لبنانی از شما می خواهم . »
گفتم : « حاجی ! الان ساعت دوازده شب است ! من از کجا برای شما صد و بیست فرمانده عملیات بیاورم ؟ » گفت : « راه حل دیگری نداریم .اگر بخواهیم با داعش مقابله کنیم ، از مردم عراق دفاع کنیم ، از عتبات مقدس مان دفاع کنیم ، از حوزه علمیه و از کل این چیزی که الان در عراق هست دفاع کنیم ، چاره ی دیگری نداریم .» آن شب احساس کردم تمام دنیای حاج قاسم عراق و این نبرد است .یعنی واقعاً در این نبرد غرق شده بود و معتقد بود این نبرد ، سرنوشت ساز است و نباید در آن سهل انگاری کنیم .
او اضافه کرد : « من از شما نیروی عملیاتی نمی خواهم ، من فرمانده هان میدانی می خواهم . رزمنده نمی خواهم . الحمدلله رزمنده و داوطلب در عراق خیلی زیاد است. من به فرماندهان میدانی برای مدیریت این رزمنده ها احتیاج دارم . این برای انتقال تجربه و مهارت و آموزش است .»
در طول بیست ، بیست و دو سال روابط ما با حاج قاسم ، ایشان هرگز از ما چیزی درخواست نکرده بود ؛ حتی برای ایران . این تنها درخواستی بود که از ما کرد و آن هم برای عراق بود که این فرماندهان میدانی را از ما خواست .
همراه با حاج قاسم شروع کردیم به تماس با یک یک برادران و توانستیم حدود شصت فرمانده میدانی تامین کنیم . بعضی از این ها در جبهه های سوریه بودند .به آن ها گفتیم بروند فرودگاه دمشق . برخی هم از لبنان بودند که از خواب بلندشان کردیم و از خانه ها شان بیرون آوردیم شان . چون حاجی گفت من می خواهم آن ها را بعد از نماز صبح با همان هواپیمایی که خودم می روم ، ببرم . عملاً هم نماز صبح شان را خواندند و رفتند سمت دمشق . تا وقتی هم از من تعهد نگرفت که ظرف دو یا سه روز بعد بقیه ی برادران را برایش اعزام کنم ، راه نیفتاد . هواپیمای حاج قاسم در حالی دمشق را ترک کرد که حدود پنجاه ، شصت نفر فرماندهان میدانی حزب الله همراهش بودند . او آن ها را به جبهه عراق برد .
آن شب به حاج قاسم گفتم : « حاجی بچه ها به من گفته اند که در راه بغداد به سامرا شما هم در کاروانی که به سمت سامرا می رفته بوده ای ! این کار خطرناکی است !» گفت : « چاره ای دیگر نبود . باید می رفتم که دیگران هم بیایند . وقت به شدت تنگ است . نمی توانیم با حسابگری بجنگیم . باید با حساب و کتاب دیگری بجنگیم.»
برگرفته از کتاب « متولد مارس »
به اهتمام : « علی اکبر مزد آبادی »
ناشر : یا زهرا « سلام الله علیها »
لینک ها :
شهید سلیمانی : از نظر شما آیا من آدم خوبی هستم ؟ویدیو - یک دقیقه -
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |
.png)
.png)
.png)
.png)