https://eitaa.com/@-a-zahraei
وقتی داعش به عراق حمله کرد و بر بعضی استان های عراق مسلط شد، مشخص شد اوضاع عراق خیلی سخت است. ارتش عراق به دلیل فروپاشی هایی که رخ داده بود، آمادگی لازم را نداشت من از بعضی مسئولان عراق شنیدم که بسیاری از انبارهای سلاح و مهمات و گلوله هایی که بتوان از آن استفاده کرد خالی است.
وضعیت روحی و روانی هم خوب نبود. حاج قاسم شخصا به همراه مجموعه ای از فرماندهان سپاه به بغداد رفت و آن جا با برادران عراقی و گروه های مقاومتی که از قدیم دائما با آنها رابطه داشت، تماس گرفت.
او در رویارویی های اولیه وارد میدان شد و پیش هم رفت و آن قضیه ی معروف پیش آمد که ماجرای جاده ی بغداد به سامرا بود.
آن جا نزدیک بود حاج قاسم و برادران دیگری که با او بودند، شهید بشوند.
چند روز بعد، فتوای تاریخی حضرت آیةالله العظمی سیستانی درباره ی موضوع جهاد صادر شد و موضوع پذیرش داوطلب و رو آوردن برادران عراقی به جبهه ها پیش آمد که به ساماندهی نیاز داشت.
حاج قاسم همان موقع از فرودگاه بغداد به دمشق آمد و از فرودگاه دمشق به بیروت و ضاحیه جنوبی.
ساعت دوازده شب بود که رسید پیش من و گفت : « الان ساعت دوازده شب است. من تا طلوع آفتاب، صد و بیست فرمانده عملیاتی لبنانی از شما میخواهم. »
گفتم : « حاجی ! الان ساعت دوازده شب است ! من از کجا برای شما صد و بیست فرمانده عملیات بیاورم ؟ » گفت : « راه حل دیگری نداریم .اگر بخواهیم با داعش مقابله کنیم، از مردم عراق دفاع کنیم، از عتبات مقدس مان دفاع کنیم، از حوزه علمیه و از کل این چیزی که الان در عراق هست دفاع کنیم، چاره ی دیگری نداریم .» آن شب احساس کردم تمام دنیای حاج قاسم عراق و این نبرد است .یعنی واقعاً در این نبرد غرق شده بود و معتقد بود این نبرد، سرنوشت ساز است و نباید در آن سهل انگاری کنیم.
او اضافه کرد : « من از شما نیروی عملیاتی نمیخواهم، من فرمانده هان میدانی میخواهم. رزمنده نمیخواهم. الحمدلله رزمنده و داوطلب در عراق خیلی زیاد است. من به فرماندهان میدانی برای مدیریت این رزمنده ها احتیاج دارم. این برای انتقال تجربه و مهارت و آموزش است .»
در طول بیست، بیست و دو سال روابط ما با حاج قاسم، ایشان هرگز از ما چیزی درخواست نکرده بود ؛ حتی برای ایران. این تنها درخواستی بود که از ما کرد و آن هم برای عراق بود که این فرماندهان میدانی را از ما خواست.
همراه با حاج قاسم شروع کردیم به تماس با یک یک برادران و توانستیم حدود شصت فرمانده میدانی تامین کنیم. بعضی از این ها در جبهه های سوریه بودند .به آنها گفتیم بروند فرودگاه دمشق. برخی هم از لبنان بودند که از خواب بلندشان کردیم و از خانه ها شان بیرون آوردیم شان. چون حاجی گفت من میخواهم آنها را بعد از نماز صبح با همان هواپیمایی که خودم میروم، ببرم. عملاً هم نماز صبح شان را خواندند و رفتند سمت دمشق. تا وقتی هم از من تعهد نگرفت که ظرف دو یا سه روز بعد بقیه ی برادران را برایش اعزام کنم، راه نیفتاد. هواپیمای حاج قاسم در حالی دمشق را ترک کرد که حدود پنجاه، شصت نفر فرماندهان میدانی حزب الله همراهش بودند. او آنها را به جبهه عراق برد.
آن شب به حاج قاسم گفتم : « حاجی بچه ها به من گفته اند که در راه بغداد به سامرا شما هم در کاروانی که به سمت سامرا میرفته بوده ای ! این کار خطرناکی است !» گفت : « چاره ای دیگر نبود. باید میرفتم که دیگران هم بیایند. وقت به شدت تنگ است. نمیتوانیم با حسابگری بجنگیم. باید با حساب و کتاب دیگری بجنگیم.»
برگرفته از کتاب « متولد مارس »
به اهتمام : « علی اکبر مزد آبادی »
ناشر : یا زهرا « سلام الله علیها »
لینک ها :
شهید سلیمانی : از نظر شما آیا من آدم خوبی هستم ؟ویدیو - یک دقیقه -
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |