https://eitaa.com/@-a-zahraei
« اگر موفق شوی توکلی که شهید باکری گفته پیدا کنی، حتما میتوانی »
در عملیات آزادسازی شهر « دیرالعدس »، قرارگاه حضرت زینب ( سلام اللّه علیها ) ماموریت داشت این شهر را آزاد کند. در آن مقطع دیرالعدس در اشغال گروه های مختلف مسلحین معارض داخل سوریه و جبهة النصره عراق و شام بود.
ما همزمان با اذان صبح و قبل از روشنایی روز به خط زدیم و موفق شدیم یک سوم شهر را آزاد کنیم. هنوز دو سوم شهر دست مسلحین بود. با روشن شدن هوا، دشمن عقبه و مسیر پشتیبانی ما را مختل کرد و امکان ادامه ی عملیات را از ما گرفت.
حوالی ظهر از طریق بی سیم متوجه شدم حاج قاسم قصد ورود به منطقه را دارد. این عادت ایشان بود که دائما در شرایط سخت در خط مقدم حضور پیدا میکرد و از نزدیک شرایط و میدان را میدید. سپس تدابیر خود را به نیروها و فرمانده منطقه ابلاغ میکرد.
جایی که ما بودیم به شدت زیر آتش بود و شرایط خاصی داشت، اما حاج قاسم خودش را به آن منطقه رساند. وقتی آمد، شدت آتش توپخانه و خمپاره ها در بالاترین حد خود بود ؛ با این حال ،حاجی، سکینه و آرامش خاصی داشت که من به عینه در وجودش مشاهده کردم.
علی القاعده به دلیل این که ما نتوانسته بودیم، ماموریت مان را به طور کامل انجام دهیم و هنوز بخش اعظم دیرالعدس دست مسلحین بود، حاجی باید به ما تشر میزد و از ما بازخواست میکرد، اما ایشان چیزی نگفت و فقط وضعیت منطقه را پرسید. بعد هم به بررسی میدانی پرداخت و رفت.
بیست دقیقه بعد پیکی از طرف حاج قاسم آمد و یک یادداشت از طرف ایشان به من داد. آن را خواندم. هشت دستور برایم نوشته و در انتها قید کرده بود که : « ابوحسین بنویسد آیا میتواند دستورات را اجرا کند یا نه ؟ » هر چه برانداز کردم، دیدم نمیتوانم. هیچ کدام از آنها قابل اجرا نبود. تماسی با ایشان گرفتم تا سئوالی بپرسم. حاجی در آن مکالمه به من گفت : « اگر موفق شوی توکلی که شهید باکری گفته را پیدا کنی، حتما میتوانی. »
قبل تر من نکته ای از شهید باکری را برای حاج قاسم گفته بودم که آقا مهدی به ما یاد داد که « اگر کاری به لحاظ عقلی، محاسباتی، نظامی، منطقی و منطقه ای غیر ممکن باشد، به شرط اخلاص و توکل به خدا، ممکن خواهد شد.
حاج قاسم این نکته را به من یادآور و گوشزد کرد.
شرایط سختی بود. با قلبم به آقا مهدی رجوع کردم و گفتم : « میبینی نمیتوانم و شدنی نیست. خودت بگو چه کار کنم ؟ » یک لحظه حس خاصی بر من مستولی شد ودیدم میتوانم. به جرات میتوانم بگویم آقا مهدی دست مرا گرفت و گفت توکل کن. همان لحظه به خدا توکل کردم و به زبان ترکی با خداوند نجوا کردم و گفتم : « خدایا ! میخواهم به تو توکل کنم. به من کمک میکنی ؟ » دست آخر هم با قدرت گفتم : « ای خدای باکری ! از این به بعد به تو توکل کردم. از این به بعد با تو .»
جواب نامه حاج قاسم را دادم و نوشتم : « میتوانم. »
بعد با سوزن به نوک انگشتم زدم و با خونم پای نامه را امضا زدم و به پیک گفتم : « برو این نامه را تحویل حاج قاسم بده. » بینی و بین اللّه هیچ زمینه و امکانی فراهم نبود که این اتفاق بیفتد، اما من توکل کرده بودم.
بعدا برایم تعریف کردند، وقتی پیک نامه را به دست حاج قاسم داد، ایشان با دیدن خون پای نامه، کمی منقلب شد .بعد هم نامه را تا کرد و در جیب گذاشت و گفت : « این را میبرم نشان آقا بدهم تا ببیند چه سربازانی در خط مقدم جبهه دارد.»
هنوز شرایط سخت و آتش دشمن سنگین و عقبه ی ما هم بسته بود. هوا کامل تاریک شد، از خاکریزی که بین ما و دشمن بود، رد شدم و به آن طرف رفتم .در کمال تعجب دیدم دشمن در حال فرار است. صبح روز بعد وقتی ما یکی از افراد دشمن را که از شب تا روز پنهان شده بود، پیدا کردیم و دلیل فرار نیروها یشان را پرسیدیم، گفت : « نیروهای ما احساس کردند شما میخواهید دورمان بزنید. به همین خاطر، دستور رسید منطقه را خالی کنیم .» در آن مرحله به من ثابت شد که توکل واقعی و خالصانه، غیر ممکن را ممکن میسازد. روز بعد حاج قاسم شاد و خندان به دیرالعدس آمد و همدیگر را در منطقه ملاقات کردیم.
برگرفته از کتاب « متولد مارس »
به اهتمام : علی اکبر مزدآبادی
انتشارات : یا زهرا
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |