

خاطرات و داستان هایی از زندگی شهید ابراهیم هادی ، همراه با تصاویر . برگرفته از کتاب « سلام بر ابراهیم 1 ».
شهید بابایی در دوران دانش آموزی چگونه به سرای دار مدرسه کمک نمود. 
« اگر موفق شوی توکلی که شهید باکری گفته پیدا کنی ، حتما می توانی »
در عملیات آزادسازی شهر « دیرالعدس » ، قرارگاه حضرت زینب ( سلام اللّه علیها ) ماموریت داشت این شهر را آزاد کند . در آن مقطع دیرالعدس در اشغال گروه های مختلف مسلحین معارض داخل سوریه و جبهة النصره عراق و شام بود .
ما همزمان با اذان صبح و قبل از روشنایی روز به خط زدیم و موفق شدیم یک سوم شهر را آزاد کنیم . هنوز دو سوم شهر دست مسلحین بود . با روشن شدن هوا ، دشمن عقبه و مسیر پشتیبانی ما را مختل کرد و امکان ادامه ی عملیات را از ما گرفت .
حوالی ظهر از طریق بی سیم متوجه شدم حاج قاسم قصد ورود به منطقه را دارد . این عادت ایشان بود که دائما در شرایط سخت در خط مقدم حضور پیدا می کرد و از نزدیک شرایط و میدان را می دید . سپس تدابیر خود را به نیروها و فرمانده منطقه ابلاغ می کرد.
جایی که ما بودیم به شدت زیر آتش بود و شرایط خاصی داشت ، اما حاج قاسم خودش را به آن منطقه رساند . وقتی آمد ، شدت آتش توپخانه و خمپاره ها در بالاترین حد خود بود ؛ با این حال ،حاجی ، سکینه و آرامش خاصی داشت که من به عینه در وجودش مشاهده کردم .
علی القاعده به دلیل این که ما نتوانسته بودیم ، ماموریت مان را به طور کامل انجام دهیم و هنوز بخش اعظم دیرالعدس دست مسلحین بود، حاجی باید به ما تشر می زد و از ما بازخواست می کرد ، اما ایشان چیزی نگفت و فقط وضعیت منطقه را پرسید . بعد هم به بررسی میدانی پرداخت و رفت .
بیست دقیقه بعد پیکی از طرف حاج قاسم آمد و یک یادداشت از طرف ایشان به من داد. آن را خواندم . هشت دستور برایم نوشته و در انتها قید کرده بود که : « ابوحسین بنویسد آیا می تواند دستورات را اجرا کند یا نه ؟ » هر چه برانداز کردم ، دیدم نمی توانم . هیچ کدام از آن ها قابل اجرا نبود. تماسی با ایشان گرفتم تا سئوالی بپرسم. حاجی در آن مکالمه به من گفت : « اگر موفق شوی توکلی که شهید باکری گفته را پیدا کنی ، حتما می توانی . »
قبل تر من نکته ای از شهید باکری را برای حاج قاسم گفته بودم که آقا مهدی به ما یاد داد که « اگر کاری به لحاظ عقلی ، محاسباتی ، نظامی ، منطقی و منطقه ای غیر ممکن باشد ، به شرط اخلاص و توکل به خدا ، ممکن خواهد شد .
حاج قاسم این نکته را به من یادآور و گوشزد کرد.

شرایط سختی بود . با قلبم به آقا مهدی رجوع کردم و گفتم : « می بینی نمی توانم و شدنی نیست . خودت بگو چه کار کنم ؟ » یک لحظه حس خاصی بر من مستولی شد ودیدم می توانم . به جرات می توانم بگویم آقا مهدی دست مرا گرفت و گفت توکل کن . همان لحظه به خدا توکل کردم و به زبان ترکی با خداوند نجوا کردم و گفتم : « خدایا ! می خواهم به تو توکل کنم . به من کمک می کنی ؟ » دست آخر هم با قدرت گفتم : « ای خدای باکری ! از این به بعد به تو توکل کردم . از این به بعد با تو .»
جواب نامه حاج قاسم را دادم و نوشتم : « می توانم . »
بعد با سوزن به نوک انگشتم زدم و با خونم پای نامه را امضا زدم و به پیک گفتم : « برو این نامه را تحویل حاج قاسم بده . » بینی و بین اللّه هیچ زمینه و امکانی فراهم نبود که این اتفاق بیفتد ، اما من توکل کرده بودم .
بعدا برایم تعریف کردند ، وقتی پیک نامه را به دست حاج قاسم داد ، ایشان با دیدن خون پای نامه ، کمی منقلب شد .بعد هم نامه را تا کرد و در جیب گذاشت و گفت : « این را می برم نشان آقا بدهم تا ببیند چه سربازانی در خط مقدم جبهه دارد.»
هنوز شرایط سخت و آتش دشمن سنگین و عقبه ی ما هم بسته بود. هوا کامل تاریک شد، از خاکریزی که بین ما و دشمن بود ، رد شدم و به آن طرف رفتم .در کمال تعجب دیدم دشمن در حال فرار است . صبح روز بعد وقتی ما یکی از افراد دشمن را که از شب تا روز پنهان شده بود ، پیدا کردیم و دلیل فرار نیروها یشان را پرسیدیم ، گفت : « نیروهای ما احساس کردند شما می خواهید دورمان بزنید . به همین خاطر ، دستور رسید منطقه را خالی کنیم .» در آن مرحله به من ثابت شد که توکل واقعی و خالصانه ، غیر ممکن را ممکن می سازد. روز بعد حاج قاسم شاد و خندان به دیرالعدس آمد و همدیگر را در منطقه ملاقات کردیم .
برگرفته از کتاب « متولد مارس »
به اهتمام : علی اکبر مزدآبادی
انتشارات : یا زهرا
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |
.png)
.png)
.png)
.png)