https://eitaa.com/@-a-zahraei
محبوب من آمد
بین مرحوم آیت الله صدوقی و شهید بابایی علاقه ای دو جانبه بود ؛ به طوری که در زمان حیات آیت الله صدوقی، عباس پیوسته به دیدار ایشان میرفت و پس از شهادت نیز هر گاه فرصت میکرد بر مزار آن شهید حاضر میشد و معمولاً سری هم به منزل آن مرحوم میزد. او بیشتر با خادم بیت، بابا رجب علی مأنوس بود.
آخرین بار که به یزد رفتیم، عباس گفت مستقیم به منزل آقای صدوقی برویم. به خانه آقا که رسیدیم دیر وقت بود. در زدیم. آقا رجب علی در را باز کرد، تا چشمش به ما افتاد، عباس را در آغوش گرفت و گفت:
«خوش آمدید. منتظرتان بودم. »
عباس در حالی که اشک از دیدگانش جاری بود گفت :
»بابا رجب علی ! دلم برای تو خیلی تنگ شده بود. »
رجب علی در حالی که اشک شوق در چشمانش جمع شده بود گفت :
« شما بوی آقا را میدهید .»
شنیده بودم که عباس هر وقت به دیدارآیت الله صدوقی میآمده ؛ آقا میفرموده اند :
« محبوبم آمد ».
وارد خانه که شدیم رجب علی مقداری شیرینی آورد. در حالی که بشقاب شیرینی یزدی را جلو عباس گرفته بود، نگاه پر معنا به او کرد. عباس گفت :
« بابا رجب علی ! خواب آقا را ندیدی ؟ »
رجب علی سری تکان داد و گفت :
« چرا .»
عباس گفت : « برایمان تعریف میکنی ؟ »
رجب علی چیزی نگفت. لحظاتی در سکوت گذشت. ناگهان از جا برخاست. اندام تکیده اش را حرکتی داد و سپس آرام در گوشه ای نشست. آهی کشید و گفت :
« چند شب پیش دلم خیلی گرفته بود. میخواستم بخوابم ؛ ولی خوابم نمیبرد. به حیاط آمدم. آسمان را نگاه کردم و به یاد شب هایی افتادم که آقا در خلوت زمزمه میکرد و اشک میریخت. بی اختیار گریه ام گرفت و میخواستم فریاد بزنم. »
بابا رجب آهی کشید و ساکت شد. عباس که گویا از همه ما بی تاب تر به نظر میرسید ملتمسانه گفت :
« بابا رجب نگفتی چه خوابی دیدی ؟»
رجب علی اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد :
« بعد برگشتم به داخل اتاق، پای همین تخت که شما روی آن نشسته اید. روی زمین دراز کشیدم و خوابم برد. خواب دیدم که در داخل ایوان مشغول کار هستم. آقا آمدند و روی همین تخت نشستند. گفتم آقا پتوی روی تخت پر از خاک است. اجازه دهید تا آن را بتکانم. آقا فرمودند : «نه. من کار دارم و باید بروم .» بعد از من پرسیدند : « رجب علی ! مهمان ها آمده اند ؟ »
گفتم : « بله آقا ! امّا من آنها را نمیشناسم. »
رجب علی دست بر محاسن سفیدش کشید و گفت :
« در خواب نتوانستم چهره ها را تشخیص دهم. آقا نگاهی به من کرد و فرمود : « از آنها خوب پذیرایی کن. آنها برای من خیلی عزیز هستند. » گفتم : « آقا آنها خیلی وقت است که منتظر شما هستند. » آقا در حالی که قصد رفتن داشتند، سرشان را برگرداندند و فرمودند :
« رجب علی ! من کار دارم. نمیتوانم بیش از این بمانم ؛ ولی به زودی آنها را خواهم دید. » آقا این جمله را فرمودند : و از ایوان خارج شدند.
آنگاه رجب علی رو به عباس کرد و گفت :
« من منتظر میهمان بودم و حالا شما آمده اید.
عباس سرش را پایین انداخت. دستی بر سر کشید و گفت :
«بابا رجب ! آقا چیزی نگفت ؟ »
رجب علی گفت : چرا. وقتی من خیلی اصرار کردم، آقا فرمودند : » من آنها را دوست دارم ؛ امّا نمیتوانم ببینمشان. »
عباس از خود بی خود بود و پیوسته تکرار میکرد : « آقا چرا نخواست ما را ببیند ؟»
ناگهان از جا برخاست و ما هم از آقا رجب علی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. از عباس پرسیدم :
« کجا میرویم ؟»
او پاسخ داد :
« میرویم بر سر مزار آقا »
او در طول راه، آرام با خود زمزمه میکرد. چند بار خواستم با او حرف بزنم ؛ اما حال و هوای او را که میدیدم منصرف میشدم. مقابل مسجد محمدیه که رسیدیم، عباس بی درنگ در ماشین را باز کرد و به طرف مقبره آیت الله صدوقی رفت. ما به دنبال او وارد حیاط مسجد شدیم. عباس آرام آرام به مقبره نزدیک شد و مانند سربازی که در برابر فرمانده ارشدی میایستد، به حالت خبردار ایستاد. زیر لب چیزی را زمزمه میکرد. ما خیلی آرام به او نزدیک شدیم. همچنان در حال نجوا کردن بود و قطرات اشک بر گونه اش میغلتید. دستم را بر شانه اش گذاشتم. با بغضی که گلویش را میفشرد گفت :
« شما نمیدانید چرا ؟ »
آن شب عباس حال عجیبی داشت. او هر وقت که خسته میشد و غصه ها دل او را به تنگ میآوردند به دیدار آیت الله صدوقی میشتافت و حالا گویا این دوری صبر از او برده بود. مانند کودکی که از مادر دور افتاده باشد زار زار گریه میکرد.
سرانجام، وقتی عباس آرام گرفت، به اصرار ما سوار ماشین شد و به سمت اصفهان حرکت کردیم. در تمام طول راه چشمانش را بسته و گویی قدری آرام شده بود. از این ماجرا حدود دو هفته میگذشت. یک روز که در پشت میزم نشسته و در حال بررسی پرونده ها بودم، ناگهان تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. کسی پشت خط گریه میکرد. انگار میخواست چیزی بگوید ؛ ولی گریه امانش نمیداد. بی صبرانه گفتم :
« حرف بزن تو کیستی ؟ چرا ... »
صدایی از آن طرف گوشی گفت :
« حاجی ! عباس ...»
گویی او را برق گرفته بود. با صدای لرزانی گفت :
« عباس شهید شد. هواپیمای او را زدند. »
در جای خود خشک شد م. دیگر توان سخن گفتن نداشتم. گوشی از دستم افتاد. به طرف پنجره رفتم. گویی اشک در چشمانم خشک شده بود.
حالا به راز خواب رجب علی و گریه های عباس پی برده بودم.
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |