menusearch
shahidoshahed.ir

شهید عباس بابایی - هرگز مردی به بزرگی او ندیده ام. ,

۱۴۰۲/۱۱/۱۴ شنبه
(0)
(0)
شهید عباس بابایی - هرگز مردی به بزرگی او ندیده ام.
شهید عباس بابایی - هرگز مردی به بزرگی او ندیده ام.

هرگز مردی به بزرگی او ندیده ام.

سربازی که نخواست نامش فاش شود :

به دلیل مشکلاتی که در زندگی داشتم ؛ بارها پیش آمده بود که هنگام بازگشت از مرخصی چند روزی دیرتر از موعد مقرر سر خدمت حاضر شوم. غیبت های پی در پی من باعث شده بود تا به عنوان بی انضباط ترینِ سرباز ها شناخته شوم.

هر بار که از مرخصی برمی گشتم مورد توبیخ واقع می‌شدم. ؛ نمی‌دانستم دردِ دلم را با چه کسی و چگونه بگویم. آخر من دارای همسر و فرزند بودم، علاوه بر این، دو خواهر دم بخت داشتم با مادری پیر و علیل ؛ و من تنها نان آور خانه

بودم که بنا به ضرورتِ جنگ به خدمت سربازی آمده بودم. به همین علت ناگزیر بودم، روزها یی را که به مرخصی می‌روم صبح تا شب کار کنم و مبلغی را به عنوان هزینه ی مخارج زندگی برای خانواده ام فراهم کنم ؛ ولی هر چه کوشیده

بودم تا این مشکلم را به مسئولین پادگان بگویم نمی‌توانستم. سرانجام یک روز که از مرخصی برگشتم و طبق معمول چند روز هم غیبت داشتم افسر فرمانده مرا احضار کرد و گفت :

« بی انضباطی را از حد گذرانده ای و کار تو شده غیبت پشتِ غیبت. پرونده تو باید به دادگاه فرستاده شود .»

اشک در چشمانم حلقه زد. هر چه تلاش کردم تا حرف دلم را به او بزنم نتوانستم ؛ گویا زبانم لال شده بود و چیزی نمی‌توانستم بگویم. افسر فرمانده با لحنی تند ادامه داد : « هیچ می‌دانی که فرمانده پایگاه، جناب سرهنگ بابایی تو را احضار

کرده ؟ الان باید بروی خدمت ایشان. افسر برگه را به دستم داد و به من سفارش کرد که سعی کن برای غیبت هایت دلایل قانع کننده ای داشته باشی. در حالی که اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود وارد دفتر فرماندهی پایگاه شدم. خودم

را به آجودان معرفی کردم. آجودان مثل این که خیلی وقت است در انتظار من نشسته باشد ؛ به سمت اتاقِ سرهنگ بابایی رفت و در را باز کرد. شنیدم که گفت : « جناب سرهنگ ! سربازی را که احضار فرموده بودید، خدمت رسیده اند. »

و باز شنیدم که سرهنگ بابایی گفت :

« بگویید داخل شود. در ضمن تا قبل از بیرون آمدن او کسی وارد نشود .»

آجودان در اتاق را نیمه باز رها کرد، آنگاه رو به من کرد و گفت : بفرمایید. جناب سرهنگ منتظر شما هستند.

ترس و وحشت همه وجودم را فرا گرفته بود. پاهایم می‌لرزید. من تا به حال سرهنگ بابایی را از نزدیک ندیده بودم ؛

به همین خاطر از آجودان پرسیدم : چه کار کنم ؟

آجودان مثل اینکه سعی داشت تا مرا دلداری بدهد ؛ لبخندی زد و گفت :

ناراحت نباش سرهنگ آن طور که فکر می‌کنی نیست. دردِ دلت را صادقانه با او در میان بگذار. مطمئن باش حرف های تو را گوش می‌کند و اگر مشکلی داشته باشی به تو کمک خواهد کرد.

با گفته های آجودان قدری آرام گرفتم. وارد اتاق سرهنگ شدم. پیش او رفتم و احترام گذاشتم. او از پشت میز بلند شد و جلو آمد. از راه رفتن او و نوع نگاهش به من، دانستم که آجودان راست گفته و گویا این با همه فرماندهان

دیگر فرق می‌کند. گفتم :

« جناب سرهنگ ! به خدا من تقصیری ندارم. »

او گفت :

«من پرونده ات را خواندم. آخر برادر من ! عزیز من ! اینجا پادگان است و بنده و شما هم سربازیم. شما هیچ می‌دانی ارتش یعنی چه ؟ یعنی نظم. یعنی مرتب بودن. شما برای چه این همه غیبت کرده ای؟»

کلام او، گرچه عتاب آلود بود، ولی با سرزنش ها و توبیخ های دیگران فرق می‌کرد. در حالی که به چهره نورانی او خیره شده بودم، گفتم :

« جناب سرهنگ نمی‌دانم دردِ دلم را به چه کسی بگویم ؟ »

نزدیک آمد و دستش را بر روی شانه هایم گذاشت و گفت :

راحت باش جانم ! من تو را خواسته ام تا دردت را بشنوم. هر مشکلی داری بگو.

با این جمله ی او احساس راحتی کردم. در حالی که گریه مانع سخن گفتنم می‌شد، گفتم :

جناب سرهنگ ! دردهای من زیاد است. پدرم کارگر ساده و فقیری بود. من در کارها به او کمک می‌کردم، تا خرج مادر و دو خواهرم را تامین کند. در همین گیر و دار نفهمیدم و ازدواج کردم و حالا صاحب دو فرزند هستم.

او ساکت و آرام به حرف های من گوش می‌داد. گفتم :

مدتی گذشت تا این که پدرم بر اثر بیماری از دنیا رفت. من ماندم با مادرم، دو خواهر و همسر و فرزندانم. پس از مدتی طبق اخطار اداره نظام وظیفه به سربازی آمدم و هم اکنون یک سال و نیم است که خدمت می‌کنم.

سپس برایش توضیح دادم که تمام روزهای مرخصی و روزهایی را که تأخیر داشته ام کار می‌کرده ام تا هزینه زندگانی خانواده ام را فراهم کنم. در حین صحبت های من، می‌دیدم که اشک در چشمان او جمع شده بود..

صحبت های من که تمام شد، دستی بر سرم کشید و آرام چند قطره اشکی را که بر گونه اش غلطیده بود پاک کرد. سپس مرا، که گریه امانم برده بود، در آغوش گرفت و گفت :

طاقت داشته باش مرد باید استوار و با صلابت باشد.

آن گاه مرا بر روی صندلی نشاند و به کنارمیزش رفت. قلم را برداشت. چیزی روی برگه نوشت و داخل پاکت گذاشت. روی پاکت هم چسب زد و به دست من داد .گفت :

این برگه را به فرمانده ات بده. من بعداً با او صحبت می‌کنم. در ضمن خانواده ات را هم به مهمان سرا می‌آوری تا همان جا زندگی کنند و از فردا در بوفه قرارگاه مشغول به کار می‌شوی. سپس دست در جیب کرد و مقداری

پول به طرف من گرفت. گفت :

این هم پیش شما باشد. هر وقت سر و سامان گرفتی به من بر می‌گردانی.

مات و مبهوت به او خیره شده بودم. نمی‌دانستم چه بگویم. خواستم دستش را ببوسم ؛ ولی او نگذاشت. گفت :

عجله کن .برو به کارت برس و از این به بعد دیگر سرباز با انظباطی باش.

گفتم : چشم، جناب سرهنگ.

آن گاه احترام گذاشتم، در را باز کردم و از اتاق خارج شدم.

فردای آن روز در بوفه قرارگاه مشغول به کار شدم. چند روز بعد هم مادر، همسر، خواهران و فرزندانم را به مهمان سرا آوردم. از آن روز به بعد دیگر خاطرم آسوده بود .« من تا آن روز در تمام عمرم مردی به بزرگی او ندیده بودم. »

 

برگرفته از کتاب « پرواز تا بی نهایت »

انتشارات عقیدتی سیاسی ارتش

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات کاربران
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

بستن
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

0 نظر
تمامی خدمات و محصولات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می‌باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است. .
aparatgooglefacebooktwiteryou