اموال مردم
عملیات «والفجر ده » به پایان رسیده بود، حاج قاسم بعضی را در خط پدافندی مستقر کرد و برخی را مأمور رسیدگی به مجروحان و مصدومان قرار داد. من و چند تن از بچه ها هم مامور شدیم تا غنائم جنگی بازمانده از عراقی ها را جمع آوری کنیم. قبل از حرکت، پیکی از طرف حاجی رسید و از ما خواست تا با او جلسه داشته باشیم. دقیق نمیدانستم دلیل جلسه چیست ،ولی حدسش را میزدم.
به سمت محل فرماندهی راه افتادیم. مسیر طولانی نبود ولی صحنه های تلخی که داخل شهر مشاهده میکردیم، مسیر را برایمان طولانی کرد.
خانه های ویران شده، زندگی های از بین رفته و مردمی که امیدشان از دست رفته بود، لحظات سختی را برایمان به جا گذاشت.
مقابل محل فرماندهی ایستادیم و با گفتن یا الله وارد شدیم. حاجی برای احترام، تمام قد ایستاد و با همه سلام و علیک کرد.
بعد از احوال پرسی و خوش و بش، حاج قاسم گفت : « خط قرمز ما تو جمع آوری غنائم، اموال مردم است، در این موضوع با هیچ کس شوخی ندارم. اگر در مغازه ای رفتید و خوراکی های فاسد شدنی دیدید میتوانید استفاده کنید به شرطی که مبلغش را برای صاحب مغازه بگذارید.
اگر مواد خوراکی را در ادرات دولتی صدام یافتید میتوانید استفاده کنید، غیر از این ها، از چیزهایی که نگفتم حق استفاده ندارید .»
همه ما حرف های حاجی را تایید کردیم و به سمت شهر راه افتادیم.
هنوز داخل شهر نشده بودیم که عراقی ها در شهر حلبچه شیمیایی زدند. بالای تپه رفتیم و اوضاع را بررسی کردیم. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، ... چند ساعت بالای تپه ایستادیم. گرسنگی از طرفی و تشنگی از طرف دیگر اذیتمان میکرد. گرما طوری بود که لباس هایمان از شدت عرق خیس شده بود. به همراهان گفتم باید اثر شیمیایی کم شده باشد. داخل شهر برویم؟
همه به خاطر تشنگی و گرسنگی که غالب شده بود جواب مثبت دادند. چفیه ها را جلوی دهانمان گرفتیم و وارد شهر شدیم، سلاح هایی که در دست داشتیم را مسلح کردیم و آرام آرام با احتیاط حرکت میکردیم. در حال حرکت بودیم که چشمم به ساختمان شهرداری خورد. به همراهان گفتم : «این جا ساختمان دولت است شاید چیزی برای خوردن و آشامیدن پیدا بشود. وارد ساختمان نیمه خراب شدیم، همه جا را به خوبی گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم. »
از پیدا کردن خوراکی ها مأیوس شده بودیم که یکی از همراهان در یخچال چند بطری نوشابه پیدا کرد. نوشابه های خنک وتگری، درست باب میل مان بود. از ساختمان بیرون آمدیم و روی پله های ساختمان مشغول خوردن نوشابه ها شدیم. در حال نوشیدن بودیم که ناگهان ماشینی به طرف ما پیچید و مقابل ما ایستاد. تفنگ ها را مقابلش گرفتیم اما دیدیم حاج قاسم از ماشین پیاده شد، با شرمندگی تفنگ ها را کنار گذاشتیم و از او عذر خواهی کردیم. حاجی نگاهی به نوشابه ها انداخت و با تندی گفت : « این نوشابه ها را از کجا آوردید ؟
از اموال مردم که نیست ؟ » ما که تا به حال حاجی را عصبانی ندیده بودیم گفتیم : خدا شاهد است چند ساعت در ارتفاعات بیرون شهر منتظر ماندیم. وقتی به شهر آمدیم با ساختمان شهرداری مواجه شدیم. این نوشابه ها را هم از همان جا برداشتیم.
حاجی گفت : « اگر از ساختمان دولت برداشته اید مشکلی ندارد. اما اگر از اموال مردم است مبلغ آن را پرداخت کنید .» صحبت ها رد و بدل شد و حاجی رفت. ما هم ادامه کار را انجام دادیم و برگشتیم. اما هیچ وقت این اخلاق سردار را فراموش نمیکنم ...
امیر المؤمنین در نامه شصت نهج البلاغه میفرماید : « از بنده خدا علی امیر مؤمنان به گردآورندگان مالیات و فرمانداران شهرهایی که لشکریان از سرزمین آنان میگذرند. پس از یاد خدا و درود، همانا من سپاهیانی فرستادم که به خواست خدا بر شما خواهند گذشت، و آنچه خدا بر آنان واجب کرده به ایشان سفارش کردم، و بر آزار نرساندن به دیگران، و پرهیز از هر گونه شرارتی تأکید کرده ام، و من نزد شما و پیمانی که با شما دارم از آزار رساندن سپاهیان به مردم بیزارم، مگر آن که گرسنگی سربازی را ناچار گرداند، و برای رفع گرسنگی چاره ای جز آن نداشته باشد. پس کسی را که دست به ستمکاری زند کیفر کنید، و دست افراد سبک مغز خود را از زیان رسانیدن به لشکریان، و زحمت دادن آنها جز در آنچه استثناء کردم جدا کنید. »
راوی یکی از رزمندگان تشکر 41 ثارالله
برگرفته از کتاب « مالک زمان »
انتشارات شهید ابراهیم هادی
حق الناس
بیشترین مطلبی که از تجربه گران نزدیک به مرگ میشنویم به این کلمه برمی گردد. « حق مردم » آیا این حق ادا میشود ؟ بسیاری از مردم گرفتار همین مطلب هستند.
سال 1400 در جریان ملاقات با یکی از تجربه گران نزدیک به مرگ، چند مطلب جالب شنیدم که بیشتر به همین موضوع برمی گشت.
این تجربه به ما نهیب میزند که مراقب باشیم حق الناس را برای قیامت نگذاریم، چه بسا برخی انسان ها به هیچ قیمتی از حقوق خود کوتاه نیایند.
ایشان میگفت : تابستان سال 1360 وقتی یک بچه مدرسه ای بودم، به منزل عمویم در اصفهان رفتیم.
پدرم یک سکه پنج تومانی زرد رنگ به من داد و گفت : با پسر عمویت خوراکی بخرید.
من و پسر عمو در کوچه مشغول بازی شدیم. یک فقیر وارد کوچه شد. او درب خانه ها را زد تا کمکش کنند. اما کسی به او کمک نکرد.
این فقیر بلافاصله از کوچه بیرون رفت. همسایه روبرویی پسر عمویم، که ظاهرأ از خواب بیدار شده بود، در را باز کرد و وارد کوچه شد و سرِ ما داد زد و گفت : « چرا زنگ خانه ما را زدید ؟ »
خیلی با ادب گفتم :یک فقیر الان زنگ خانه ها را زد. اما این همسایه قبول نکرد و جلو آمد و یک سیلی به ما زد. پنج تومانی از دستم افتاد. این همسایه پول را برداشت و گفت : این را هم به تو نمیدهم تا دیگه از این کارها نکنی.
همان لحظه زن عموی من بیرون امد و با مرد همسایه بگو مگو کرد. چند نفری هم شاهد این حرف ها بودند و حق را به ما میدادند، اما مرد همسایه حرف اشتباه خودش را تکرار کرد و به خانه رفت و در را محکم بست و پول ما را هم نداد.
سال ها از آن ماجرا گذشت، من بعد وقتی کتاب « سه دقیقه در قیامت » را خواندم، آن شخص را حلال کردم.
این همسایه چند سال قبل فوت کرد و زن عموی ما نیز اوایل کرونا از دنیا رفت.
من پسر های همان همسایه، که آن روز چنین برخوردی کرد را میشناختم، در مسجد آنها را دیده بودم، جوانان بسیار مذهبی و خوبی بودند.
یک شب برای آنها ماجرای پنج تومانی را تعریف کردم و گفتم : من پدرتان را حلال کردم، اما زن عموی من خیلی ناراحت بود و تا این اواخر از دست پدر شما ناراضی بود.
این دو نفر هم گفتند : ما که نمیتوانیم از زن عموی شما حلالیت بطلبیم، اما بسته های کمک های معیشتی را در مسجد آماده کرده ایم تا به خانواده های نیازمند برسانیم. حدود 50 میلیون تومان هزینه کرده ایم، تمام ثواب آن را برای زن عموی شما قرار میدهیم تا از پدر ما بگذرد.
مدتی بعد مجبور به عمل جراحی شدم. برای من در جریان عمل جراحی، مشکل تنفسی پیش آمد و روح از بدنم خارج شد و تجربه نزدیک به مرگ پیش آمد. من بسیاری از اموات و در گذشتگان را از جمله زن عمویم را زیارت کردم. میخواستم به ایشان ماجرای بسته های معیشتی را بگویم اما او که ماجرا را فهمیده بود گفت : « اگر یک میلیارد هم هزینه کنند از آن همسایه نمیگذرم ! حساب ما با او مانده برای قیامت. »
گفتم: چرا ؟ گفت : « او هم پول شما را گرفت، هم ندانسته تهمت زد، هم آبروی ما را برد. »
ماجرای عجیبی بود که نشان میداد خیلی ها نیز در آن سوی هستی به دلایل مختلف، به راحتی از بقیه نمیگذرند.
اما یکی دیگر از مواردی که در تجربه نزدیک به مرگ و در مرور اعمالم مشاهده کردم مربوط به فرزند یکی از بستگانم بود.
این فامیل برای ناهار به منزل ما آمده بودند. او دختری شش ماهه داشت که خیلی تُپل بود. این بچه در اتاق آقایان خوابیده بود. چند دقیقه بعد بیدار شد و شروع به غُر زدن کرد. پدرش هم بیرون رفته بود. میخواستم مادرش را خبر کنم تا بچه را ببرد.
با خودم گفتم بگذار لپ بچه را بکنم، خیلی صورت گرد و لپ آویزان و با مزه ای داشت.
لپ بچه را کندم، ولی کمی بیش از حد فشار دادم. صورتش سرخ شد و شدید گریه کرد. مادرش آمد و بچه را با خود برد.
این صحنه و این ماجرا در مرور زندگی به من نشان داده شد و گفتند : چرا این کار را کردی ؟
اگر شما را حلال نکنند باید بمانی تا به برزخ بیاید و از او رضایت بگیری.
خیلی عجیب بود گفتند این دختر بالای صد سال عمر میکند !
برگرفته از کتاب « نسیمی از ملکوت »
انتشارات شهید هادی
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |