menusearch
shahidoshahed.ir

شهید سید محسن موسوی - از سادات اصفهان بودند، همان شب تولد فرزندشان مادر خواب عجیبی دید. بانوئی با فضیلت به او سلام کرد و فرمود: « یک پسر در راه دارید ،نامش را... ,

سه شنبه چهارم مهر ۰۲
(2)
(0)
شهید سید محسن موسوی - از سادات اصفهان بودند، همان شب تولد فرزندشان مادر خواب عجیبی دید. بانوئی با فضیلت به او سلام کرد و فرمود: « یک پسر در راه دارید ،نامش را...

از سادات اصفهان بودند. این زن و شوهر هر دو از مومنین بودند و منتظر تولد فرزند اول، همان شب مادر خواب عجیبی دید.

بانویی با فضیلت به این مادر سلام کرد و فرمود:« یک پسر در راه دارید، نامش را سید محسن بگذارید، هم نام پسر سقط شده ی من ...»

بعدها شهید آیت الله شمس آبادی وقتی قنداقه این پسر را دید گفت: «در راه تربیت این فرزند تلاش کنید، این پسر از محسنین روزگار خواهد شد .»

خانواده هم برای تربیت این پسر همه گونه تلاش کردند.

دوران دفاع مقدس آغاز شد. سید محسن نورانی تر از قبل شده بود به کوچکترین موارد دقت می‌کرد تا خدای نکرده گناهی از او سر نزند.

مرتب جبهه بود.

یک بار مادرش گفت: پسرم، جبهه که رفتی یکی از این اورکت های گرم بگیر و بپوش که سرما نخوری.

سید محسن که برای اعزام رفته بود برگشت مادر با خوشحالی پرسید: چی شد؟

گفت : وقتی سوار اتوبوس اعزام به جبهه شدم، با خودم گفتم : شاید یک در صد جبهه رفتن من برای خدا نباشد و به خاطر اورکت باشد، برای همین آمدم که از همین جا اورکت بخرم و برگردم.

سید محسن پس از طی مراحل کمال، به درجات بلند و رفیعی رسید.

او دیگر از حضور در شهر ناراحت بود و وضعیت شهر برایش غیر قابل تحمل بود و همواره سعی می‌کرد در جبهه باشد.

بهمن سال 1365 و عملیات کربلای پنج بهانه ای بود تا سید محسن به دیدار مادر برود، او آرزو داشت مدتی گمنام باشد و خداوند آرزویش را برآورده کرد.

 

 

 

همسر محسن از زبان پدر.. 

 

پدرمی گفت : قبل از اعزام آخر مشغول بنایی خانه بودم، به محسن گفتم طبقه دوم خانه را می‌سازم تا شما ازدواج کنی و ...

اما محسن گفت : بابا من همسرم را انتخاب کرده ام ! اما فعلا باید به جبهه بروم، تعجب کردم اما چیزی نگفتم.

بعد از شهادت او، در عالم رویا دیدم، شهابی پرنور با سرعت به سمت من می‌آید.

آمد و آمد تا کنارم ایستاد. دیدم محسن است با لباسی از جنس نور و حریر.

محسن گفت : بابا یادتان می‌آید گفتم همسرم را انتخاب کرده ام ؟ می‌خواهید او را نشانتان بدهم ؟

پرده ای از نور بینشان حائل شد.

پرده کنار رفت.

پشت پرده حوریه ای بسیار زیبا و ظریف بود پدر تا چشمش به او افتاد از هوش رفت.

به هوش که آمد از محسن خواست دوباره آن حوری را نشانش دهد اما محسن موافقت نکرد و گفت : پدر شما توان دیدن او را ندارید.

و بعد ادامه داد : بابا به مردم بگو این طرف، به اندازه ذره نوری که اینقدر کوچیکه هم از حق الناس نمی‌گذره، بهشون بگو حق الناس را جدی بگیرند و اینقدر ساده از کنارش رد نشوند.

 

پاداش روضه ای که در منزل ما خواندید.

 

مدتی بعد یکی از مداحان مخلص به منزل آنها آمد تا روضه بخواند.

او روضه حضرت علی اکبر را خواند و مجلس عجیبی شد.

فردا شب مداح به منزل آنها آمد تا به خوابش مطمئن شود.

به تصویر سید محسن خیره شد و گریه کرد، بعد گفت: همین پسر شما بود، دیشب آمد و مرا به یک قصر زیبا برد، گفت : این پاداش روضه ای است که دیشب در منزل ما خواندید.

 

همیشه نگاهش پایین بود ...

 

هیچ وقت خیره به چشم های پدر و مادر نگاه نمی‌کرد.

دلیل کارش هم نه از روی خجالت و نه شرم از انجام کار نادرست.

در پاسخ سوالهای اطرافیان می‌گفت :نمی خواهم حرمت بین پدر و مادر و فرزند از بین برود.

......

هر بار که با محسن چشم تو چشم می‌شدند محسن سریع نگاهش را می‌دزدید.

این موضوع او را خیلی ناراحت کرده بود.

بالاخره به محسن گفت : خاله جون چرا چشمای قشنگت را از من می‌دزدی ؟

از دستم ناراحتی ؟کار اشتباهی کردم ؟

محسن با همان وقار و متانت آمیخته به شوخی گفت : نه خاله جون ! از خودم می‌ترسم، می‌ترسم نگاه کردن برام عادی بشه، اون وقت خیلی راحت به نامحرم نگاه کنم.

 

قاب عکس شهید ..

 

اما عجیب ترین داستان از حضور این شهید مربوط به یکی از دوستان شهید است.

وقتی سید محسن شهید شد، تصویر او در منزل بسیاری از دوستان و بستگان نصب شد به دلیل ارداتی که به شهید داشتند و همین که شهید بسیار دوست داشتنی بود.

از دوستان سید محسن بود، تصویر او را بر دیوار خانه زده بود، رفتند مسافرت، کلید خانه را به برادرش که دانشجو بود سپرد.

برادر هم یکی از دختران دانشجو را به خانه دعوت کرد.

شب بود و پسر و دختر دانشجو و شیطان در خانه تنها بودند، قصد گناه کرد و به سمت دختر رفت.

دختر کمی ترسیده بود، یکباره هر دو دیدند که سید محسن با همان هیبت، از داخل قاب عکس خارج شد و به سمت آنها آمد! در حالی که غضبناک بود فریاد زد و گفت : خجالت نمی‌کشید ؟! ..قران آن طرف خانه است و عکس شهید هم اینجا به دیوار...

پسر و دختر دانشجو نمی‌دانستند چه کنند، از حیرت نزدیک بود سکته کنند. این ماجرا را فقط در فیلم ها دیده بودند. دختر و پسر پس از مدت کوتاهی سریع خانه را ترک کردند.

دختر دانشجو انگار تازه متولد شده بود و متوجه اصل ماجرا شد.

گذشته را کنار گذاشت و همیشه خود را مدیون سید محسن می‌دانست ...همیشه می‌گفت : این شهید مرا از خواب چندین ساله ام بیدار کرد.

 

شهید سید محسن موسوی در اصفهان و در خانواده ای معتقد به اسلام به دنیا آمد، در زندگی اهل مراقبه و محاسبه بود.

سال 1365 بود که مسئول یکی از محور های عملیاتی لشکر امام حسین علیه السلاماصفهان شد.

سید محسن به همراه چند نفر از همرزمانش برای سرکشی از محور دشمن جلو رفتند.

آن ها به خط دشمن زدند و تلفات سنگینی از ارتش صدام گرفتند.

در سحرگاه جمعه 13 دی ماه، گلوله ای بر پیشانی سید محسن نشست و آسمانی شد،  پیکرش سالها بعد به زادگاهش بازگشت.

 

برگرفته از کتاب « شهیدان زنده اند»

 

گالری تصاویر محصول
تصاویر
بیشتر
نظرات کاربران
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

بستن
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

0 نظر
تمامی خدمات و محصولات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می‌باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است. .
aparatgooglefacebooktwiteryou