https://eitaa.com/@-a-zahraei
menusearch
shahidoshahed.ir

« شهادت بزرگ» - سفر خداحافظی شهید حاج قاسم سلیمانی - ,

۱۴۰۲/۱۱/۲۸ شنبه
(1)
(0)
« شهادت بزرگ» - سفر خداحافظی شهید حاج قاسم سلیمانی -
« شهادت بزرگ» -  سفر خداحافظی شهید حاج قاسم سلیمانی -

شهادت بزرگ.

 

با زنگ تلفن جا خوردم. نگاهی به ساعت انداختم .چهار و نیم صبح بود .بیش از یک ساعت به اذان صبح مانده بود. صدای زنگ تلفن در آن ساعت نگران کننده است. دل نگران، گوشی را برداشتم .سردار شریف بود. پرسید :

از سردار سلیمانی خبری دارید ؟

-حاج قاسم ؟ چیزی شده ؟

- چند شبکه خارجی خبر داده اند سردار سلیمانی شهید شده ! ان شاءالله که شایعه است !

سخنگو و مسئول روابط عمومی کل سپاه می‌خواست، راست یا دروغ بودن خبر را بداند. پیش از این هم چند بار شایعه ترور و زخمی شدن حاج قاسم در شبکه ها و فضای مجازی پخش شده بود. به خودم قبولاندم یا می‌خواستم بقبولانم این هم از دروغ ها و شایعه پراکنی های همیشگی آن هاست.

با ستاد فرماندهی تماس گرفتم. گوشی را به سردار قاآنی دادند ! آرزو کردم بگوید شایعه است ؛ اما این را نگفت ! خبر حقیقت داشت ! انگار دنیا روی سرم آوار شد. بهت زده از خانه بیرون زدم. خبر را به آقای شریف دادم و به طرف ستاد حرکت کردم. بیست دقیقه ای راه بود ابر نازکی آسمان را پوشانده بود .، رمقی برای باریدن نداشت. باران اشک صورتم را خیس کرده بود. از ماشین که پیاده شدم، سوز زمستانی به طرفم هجوم آورد ؛ اما نتوانست به آتشی که به جانم افتاده بود، غلبه کند. وارد ستاد شدم، یک راست به اتاقش رفتم. همیشه به بهانه ای به دفترش می‌رفتم تا او را ببینم. برای آمدنش، برای دیدنش لحظه شماری می‌کردم. همان عادت، مرا به اتاقش کشاند. جای خالی اش بغضم را به انفجار تبدیل کرد ...

حادثه، ساعت یک وبیست دقیقه ی نیمه شب روز جمعه سیزدهم دی ماه 1398 اتفاق افتاد ه بود. سردار قاآنی، همان ساعت با خبر شده و به فرماندهی رفته بود. خبرهای اولیه، این بود که حمله ی هوایی در محدوده ی فرودگاه بغداد روی داده است. کم کم معلوم شد که حمله را آمریکا کرده و بعد خبری غیر رسمی با موضوع کشته شدن قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس منتشر کرده است. یک ساعت پس از آن، وزرات دفاع آمریکا اعلام رسمی کرده بود که قاسم سلیمانی، به دستور شخص ترامپ، رئیس جمهوری آمریکا، ترور شده است. سردار قاآنی گفت که حسین پور جعفری هم با سردارسلیمانی شهید شده و بچه های کادر حفاظت : هادی طارمی، وحید زمانیان و شهرود مظفری نیا هم جزء شهدا هستند. همان جا با حالی نگفتنی، پیام تسلیتی به محضر امام خامنه ای نوشتم. ساعت شش صبح، شبکه خبر سیما هم خبر را اعلام کرد.

به فرماندهی سپاه رفتم. جلسه ای بود و پس از آن بیانیه سپاه صادر شد. تصمیم گرفته شد از دشمن انتقام گرفته شود. از آن جا به خانه ی سردار سلیمانی رفتم. چند نفر از سردارن سپاه و فرمانده هان در آن جا بودند. برادر و بچه های حاج قاسم، دنبال وصیت نامه گشتند ؛ آن را توی اتاقش پیدا کردند. سردار سلیمانی، اتاق کوچکی در خانه شان داشت ؛ اتاق کارش بود. زمستان ها گاهی عبای زمستانی اش را روی دوشش می‌انداخت و مشغول کار و مطالعه می‌شد. دیدن آن اتاق با صفا، قلبم را آتش زد.

ماهایی که آن جا از جای خالی اش می‌سوختیم، همیشه احتمال شهید شدنش را می‌دادیم. من و همه دوستان قدیمی اش می‌دانستیم چه شوقی برای شهادت دارد. روزی که در کنگره شهدای گیلان گفت : « اگر امروز کسی را دیدید که بوی شهید از کلام او، از رفتار او، از اخلاق او، استشمام شد، بدانید او شهید خواهد شد. » همان موقع یقین کردم که شهید می‌شود. این کلام معروف که میلیون ها نفر آن را شنیدند و خواندند و دهان به دهان نقل کردند، وصف حال خود او بود.

پیش از ماها، امام خامنه ای، شهادت را در وجود حاج قاسم دیده بودند. پانزده سال پیش، سال 84، در کرمان و خانه ی شهید عظیم پور، وقتی جواد روح اللهی - داماد خانواده شهید - از مقام معظم رهبری درخواست قول شفاعت کرد، ایشان فرمودند : « اولین کسانی که در این مجموعه ی ما، به حسب قاعده، حق شفاعت دارند، این شهیدها هستند و امثال این شهید ها ؛ دوم پدر و مادر شهدا هستند. »

بعد حضرت آقا نگاهی به حاج قاسم سلیمانی که در جمع بود، کردند و گفتند : « این آقای حاج قاسم هم از آن هایی ست که شفاعت می‌کند ان شاءالله. از ایشان قول بگیرید ؛ به شرطی که زیر قول شان نزنند ! »

وصیت نامه اش را باز کردیم، دیدیم عاشقانه و عارفانه از خداوند طلب شهادت کرده است. نوشته بود : « خدایا از کاروان جا مانده ام. چطور ممکن است کسی را که چهل سال بر درت ایستاده، نپذیری ؟ »

نوشته بود :« من به امید شهادت، سر به بیابان ها گذاشته ام ؛ از این صحرا به آن صحرا می‌روم ! »

حسین آقا پسر ارشد سردار سلیمانی، می‌گفت پدرم به چیزی که آرزویش را داشت و سال ها دنبالش بود رسید. خیلی وقت ها که توی خانه با او صحبت می‌کردیم، به ما می‌گفت من دنبال شهادت هستم.

سردار سلیمانی، از دوران جنگ، در معرض شهادت بود. رادیو منافقین، همیشه به او توهین یا او را به شهادت تهدید می‌کرد. سال 1360، در عملیات طریق القدس مجروح شده بود و او را به بیمارستان قائم مشهد برده بودند. منافقین می‌خواستند او را در بیمارستان شهید کنند. از این موضوع خبر نداشتیم. چند ماه قبل از شهادتش، یک روز با هم برای دیدن آیت الله موحدی کرمانی به خانه شان رفتیم. ایشان به حاج قاسم گفت : « یادتان می‌آید مجروح بودید، شما را در مشهد بستری کردند ؟ منافقین، نقشه ترور شما را کشیده بودند. برادرزاده ام مصطفی، شما را از دست منافقین نجات داد! »

ظاهراً یکی از پزشکان بیمارستان، از اعضای گروهک منافقین بوده و می‌خواسته او را از پا در بیاورد. مصطفی موحدی کرمانی و دوستش، با کمک یک پرستار کرمانی، حاج قاسم را از آن بخش خارج کرده و نگذاشته بودند آن دکتر خائن نقشه اش را عملی کند.

در این چند سال گذشته، سردار سلیمانی، جدی تهدید می‌شد. قرار بود سلیمانی را همراه عماد مغنیه بکشند، و موفق نشدند. مغنیه و سردار سلیمانی، در یک ساختمان بودند ؛ حاج قاسم از یک در، و عماد مغنیه از در دیگر خارج شد و به شهادت رسید.

مهر 1397، در جلسه فرماندهی، بچه های نیرو گزارشی آوردند که از برنامه ریزی آمریکایی ها و اسرائیلی ها برای کشتن او حکایت می‌کرد. بر روی گزارش نوشت : « ان شاءالله خداوند شهادت را به دست بدترین دشمنان دینش نصیب من کند. »

او عاشق شهادت بود و چهل سال دنبال شهادت می‌گشت. دشمن هم دربه در دنبال او بود.

سال 1398، در روزهای محرم که حاج قاسم در بیت الزهرا ء برنامه داشت، طرحی برای ترورش ریخته بودند. حتی خانه ی کنار بیت الزهراء را خریده و مواد منفجره ی زیادی به آن جا منتقل کرده بودند. قصد داشتند این بیت را وسط عزاداری منفجر کنند تا سردار سلیمانی را همراه شمار زیادی از عزاداران بکشند ؛ اما این نقشه هم به همت نیروهای اسلام خنثی شد.

اسرائیلی ها بارها در لبنان، سوریه و عراق، قصد کشتن سردار سلیمانی را داشتند ؛ اما او همیشه می‌گفت میوه ی رسیده را باید چید !

سردار سلیمانی، چند بار در محاصره قرار گرفت ؛ یا محاصره بود، یا وارد محاصره شد تا آن را بشکند. نگاه نکرد چون فرمانده است، جایی برود که مشکل امنیتی نداشته باشد. حاج قاسم در همه ی خطوط عملیاتی بر ضد داعش حضور داشت و ده ها بار در یک قدمی شهادت قرار گرفت. در محاصره ی حلب، اولین نفری بود که با چرخ بال وارد حلب شد و هدف هجوم ضد هوایی دشمن قرار گرفت. اولین کسی بود که شبانه با هواپیما وارد فرودگاه حلب شد، در حالی که فرودگاه زیر آتش گلوله ی توپ ها و راکت های کاتیو شا بود، و بعد از او، نیروهای دیگر آمدند.

در تِدمُر هم سردار سلیمانی، جلودار نیروها بود و اولین کسی بود که با فرودش، فرودگاه تدمر را بازگشایی می‌کند ! در عملیاتی دیگر، در حالی که آمریکایی ها در جناح راست، و داعش در جناح چپ حضور داشتند، او با چرخ بال به جبل الغراب، سنجری و بئر طیاریه می‌رود. این حرکت، اثر زیادی بر تقویت روحیه رزمنده ها و فرماندهان حاضر در آن خط می‌گذارد. همان جا طرح ادامه ی عملیات ریخته می‌شود، و با پبروزی به پایان می‌رسد.

تروریست ها چند بار محل حضور حاج قاسم را شناسایی کرده و به او هجوم برده بودند. یک بار در باشکوی حلب، با تیرهای مستقیم به او حمله کردند. بار دیگر، در سابقیه در جنوب حلب، ماشینش را به رگبار بستند. در قلعه ی حلب، هدف تیر قناصه قرار گرفت. در شمال حماه، یک تکفیری انتحاری نزدیک حاج قاسم منفجر شد. در ابو کمال، تک تیرانداز داعشی، او را هدف گرفت ؛ اما تیرش کمی به خطا رفت و گلوله به بلوک دیوار خورد ؛ طوری که تکه های خرد شده ی بلوک به سر و صورت و چشم حاج قاسم ریخت !

این اتفاقات، هر یک می‌توانست به شهادتش منجر شود. خواست خدا بود که شهادت حاج قاسم، نه به دست یک تروریست عادی، بلکه توسط شخص رئیس جمهوری آمریکا رقم بخورد. امام خامنه ای، غروب روز شهادتش، به خانه ی سردار سلیمانی تشریف آوردند. ایشان، شهادت حاج قاسم را « شهادت بزرگ » خواندند. اشاره کردند که حاج قاسم، صد بار در معرض شهادت قرار گرفته بود، و فرمودند که او به دست خبیث ترین انسان ها یعنی آمریکایی ها به شهادت رسید.

آخرین دیدارم با سردار سلیمانی، روز یکشنبه هشنم دی ماه بود. گفت « می‌خواهم بروم قم. » گفتم « میخواهی بروی دیدار علما ؟ گفت « نه. بگذار برای بعد. » رفت قم و با رفقایش خداحافظی کرد.

سه شنبه دهم دی به سوریه رفت. فرمانده هان در آن جا به استقبالش می‌آیند. با هم به خانه ای می‌روند که بعضی فرمانده هان در آن جا مستقر بوده اند. با‌ آنها که صحبت کردم، می‌گفتند رفتار حاجی، این بار فرق کرده بود. بر خلاف همیشه، اصلاً از کار حرف نزد. پرسیدیم « کجا برویم ؟ » گفت « هیچ جا نمی‌خواهم بروم. » فقط سفارش های کلی کرد و تا شب به خوش و بش و شوخی و خنده گذشت. سه شنبه شب رفت لبنان. عصر چهارشنبه برگشت. قرار نبود به لبنان برود. آن جا هم به سید حسن نصرالله می‌گوید « کاری ندارم ! فقط آمده ام ببینمت ! جلسه با حرف های معمول و شوخی می‌گذرد. برخلاف همیشه می‌گوید« دوربین بیاورید ؛ عکس بگیریم .» چند عکس یادگاری می‌گیرند. سید حسن نصرالله به او می‌گوید « رسانه های آمریکایی، روی شما تمرکز کرده اند. دارند زمینه فراهم می‌کنند برای ترور شما ». حاج قاسم فقط می‌خندد! شبانه به سوریه برمی گردد. وقتی از لبنان برگشت، خوشحالی خاصی توی چهره و رفتارش بود. صبح پنج شنبه، یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار شد. می‌خواست وضو بگیرد، با صدای بلند می‌خواند :

- ای لشکر صاحب زمان، آماده باش، ... آماده باش !

خانه ای بود که حاج قاسم گاهی برای استراحت به آنجا می‌رفت. عصر پنج شنبه از همراهان جدا می‌شود و به آن خانه می‌رود. آخرهای شب، آماده ی رفتن به فرودگاه می‌شود. از همه، حتی از نیروهای خدماتی حلالیت می‌طلبد و با همه خداحافظی می‌کند .همه ی کارهایش در این سفر غیر عادی بوده. برای همین، یاران همیشگی اش اصرار می‌کنند به عراق نرود. او با لبخند می‌گوید « می‌ترسید شهید بشوم ؟! » بعد هم آرام و شمرده می‌گوید « میوه وقتی می‌رسد، باغبان باید آن را بچیند ! »

یارانش این بار با دل شوره بدرقه اش می‌کنند. ساعت دوازده شب، هواپیما پرواز می‌کند. حاج قاسم می‌بایست پیامی را به نخست وزیر عراق می‌رساند. به سید حسن نصرالله گفته بود « خودم باید به بغداد بروم .» هواپیمای حاج قاسم در فرودگاه بغداد می‌نشیند. ابومهدی المهندس به استقبالش امده بود. با هم با دو ماشین از فرودگاه خارج می‌شوند و هدف حمله ی موشکی نیروهای آمریکایی قرار میگیرند ؛ هر دو و همراهان شان از جمله حسین پورجعفری، یار چهل ساله اش، شهید می‌شوند. عکس انگشتری و دست بریده ای که از پیکر حاج قاسم باقی مانده، در اولین ساعات ها در فضای مجازی و شبکه ها پخش شد ؛ که خیلی اثر گذار بود.

وقتی خبر به سوریه می‌رسد، یکی از دوستانش به اقامتگاه حاج قاسم می‌رود، می‌بیند کاغذی روی میز حاج قاسم است. روی آن نوشته بود ؛ « خداوندا، مرا بپذیر. خداوندا، عاشق دیدارت ام ؛ همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود .» روی همان کاغذ نوشته بود : « الحمد لله رب العالمین. خداوندا ! مرا پاکیزه بپذیر. » دو بار دیگر هم عبارت « خداوندا ! مرا پاکیزه بپذیر .» را نوشته و زیر هر یک امضا کرده است.

گویی می‌خواسته سندش را محکم کند. یارانش، با دیدن این کاغذ، تازه متوجه می‌شوند که این سفر، سفر خداحافظی حاج قاسم بوده است.

خیلی افسوس می‌خورم. کاش در دیدار آخر، یک بار دیگر پیشانی اش را بوسیده بودم ! باورم نمی‌شد جلسه آخرمان باشد.

 

برگرفته از کتاب « حاج قاسمی که من می‌شناسم »

خاطرات علی شیرازی

- به اهتمام : « سعید علامیان »

ناشر : « خط مقدم »

 

 

پیوند ها :

ماجرای کودکی که به حاج قاسم گل اهدا می‌کند - ویدیو - 5 دقیقه

شرط شهید شدن، شهید بودن است - یک دقیقه

 

 

نظرات کاربران
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

بستن
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

0 نظر
تمامی خدمات و محصولات این سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه می‌باشند و فعالیت های این سایت تابع قوانین و مقررات جمهوری اسلامی ایران است. .
facebooktwiteryoueitaa