

خاطرات و داستان هایی از زندگی شهید ابراهیم هادی ، همراه با تصاویر . برگرفته از کتاب « سلام بر ابراهیم 1 ».
شهید بابایی در دوران دانش آموزی چگونه به سرای دار مدرسه کمک نمود. 
چشم برزخی
مطالبی که می خوانید مربوط به پسر شهید حاج محمد طاهری است ، این اتفاق پس ازحادثه تصادفی که برای ایشان پیش آمده ، از زبان خودش و در کتاب « با بابا » نقل شده است .
اما مطالبی که در ادامه نقل می کنم ؛ بعد ها از آقای پیروی شنیدم . ایشان می گفت : در آن روزهایی که تازه به هوش آمده بودی ، وقتی کسی به بیمارستان و ملاقات می آمد به دو صورت برخورد می کردی ! با دیدن برخی ها عصبانی می شدی و می گفتی : نمی خواهم کسی را ببینم ، کی این ها را راه داده و ... ما هم مجبور بودیم بگوییم فعلاّ شرایط مساعد ندارد و ...
اما برخی ها را با روی باز می پذیرفتی و از دیدن برخی ها خیلی خوشحال می شدی !
پدر همسرم می گفت : برای ما سؤال بود ، مگر تو چه می دانی که نمی خواهی برخی ها را ملاقات کنی ؟!
آن هایی که تو نمی پذیرفتی ، کسانی بودند که غرق در مادیات و با معنویات ارتباطی نداشتند و بر عکس کسانی که خداوند محور زندگی شان بود را با روی باز می پذیرفتی !
این برای همه سؤال شده بود که علت این برخورد تو چیست ؟ تو از کجا این موارد را می فهمی ؟!
نکته دیگر اینکه ، بیشتر مواقع چشمانت بسته یا رویت به سمت دیوار بود ، اما می دانستی چه کسی به ملاقاتت آمده ! حتی مطالب عجیب تری می گفتی ! مطالبی که ما را مطمئن می کرد که در ملکوت سیر می کنی و چشم برزخی تو باز شده !
آقای پیروی یکی از ماجراهای ملاقات را این گونه برایم توضیح داد : برادر مجتبی سالاری ، یکی از جانبازان عزیز و از دوستان پدرت به بیمارستان و ملاقات شما آمد .
شما به او گفتی : کجا بودی برادر ، چرا دیر آمدی ؟کمی با او حال و احوال کردی ، اما یکباره رنگت تغییر کرد و گفتی : شما چرا نماز ظهر و عصر نخوانده ای ؟ بیرون اتاق از پله ها پایین برو ، سمت چپ سرویس بهداشتی و سمت راست نمازخانه است . برو نمازت را بخوان و بیا .
این جانباز عزیز رو کرد به من و گفت : « مصطفی ( فرزند شهید طاهری ) چی می گه ؟! من هر روز در اداره نماز ظهر و عصرم را به جماعت می خوانم . »
شما دوباره اصرار کردی و گفتی : حاج آقا ، برو نمازت را بخوان . من به آقای سالاری گفتم « حالا برو دو رکعت نماز بخون و بیا اشکالی که نداره ؟ »
ایشان هم قبول کرد و رفت . چند دقیقه بعد وارد اتاق شد و با تعجب به به همه نگاه کرد ! بعد گفت : « این آقا مصطفی توی این دنیا نیست ، این داره از عالم بالا ، باطن همه چیز رو می بینه ! »
وقتی تعجب اطرافیان را دید ادامه داد : « من الان رفتم پایین که وضو بگیرم . اولاّ آدرسی که برای محل دستشویی و نمازخانه داد کاملاّ دقیق بود . با اینکه خودش هنوز از این اتاق بیرون نرفته ! اما الان که رفتم پایین یادم افتاد که امروز برای کار اداری زودتر از نماز ظهر از اداره بیرون آمدم و کاملا فراموش کردم نماز ظهر و عصر را بخوانم . من پایین که رسیدم سریع وضو گرفتم و نماز ظهر و عصر را خواندم و برگشتم .»
من که این مطالب را به یاد نمی آوردم . اما بعدها از چند نفر از جمله آن جانباز عزیز این ماجرا را شنیدم .
برگرفته از کتاب « با بابا »
انتشارات شهید هادی
.jpg)
بهشت را دیدم
در ادامه مطلب بالا ، مصطفی فرزند شهید حاج محمد طاهری در کتاب « با بابا » نقل می کند :
روزهای بستری من در خانه از چهار ماه گذشت . کم کم شرایط من بهتر می شد . درست چهار ماه و نیم بعد از این حادثه ، اتفاق مهمی در زندگی من رخ داد . اتفاقی که باعث شگفتی همه شد !
من برای اولین بار در مورد نماز صحبت کردم احساس نیاز کردم و چیزهایی به یاد آوردم و توانستم به سختی نماز مغرب بخوانم . چون عبارات نماز کم کم به یادم می آمد از شوق گریه می کردم .
پس از اولین نمازی که خواندم ، احساس کردم روز به روز و ساعت به ساعت حالم بهتر می شود . دیگر در خلوت خود گریه نمی کردم . روند بهبودی من خیلی سریع پیش رفت . در مدت کوتاهی
شرایط من تقریباّ به حالت قبل بازگشت .
همان ایام بود که تصمیم گرفتم به خانه خودمان برویم .قبلاّ آپارتمانی را که نزدیک منزل آقای پیروی اجاره کرده بودیم که به آنها نزدیک باشیم .
ما بدون هیچ تشریفات خاصی راهی زندگی خودمان شدیم . حالا همسرم وظیفه داشت که هم به خانه برسد و هم از من مراقبت نماید . من در منزل خودمان با همسرم زندگی می کردم . اما هر روز آقای
پیروی از ما سر می زد .
یک روز حسابی در فکر بودم . آقای پیروی آمد کنارم نشست و گفت : تو فکری ؟ چیزی شده ؟ چند وقته به منزل ما نیامدی ؟ کمی مکث کردم . سرم پایین بود و به زمین خیره بودم . گفتم من نمی دانم
در این مدت که مریض بودم ، خواب می دیدم یا در بیداری ...
ایشان متفکرانه و به آرامی پرسید : چی دیده بودی ؟
گفتم فکر کنم به بهشت رفتم . من بهشت خدا را دیدم و ...
آقای پیروی یکباره وسط حرف های من پرید و دستش را بالا آورد و گفت : « کات » ! صبر کن . خدا رو شکر . بعد بلند شد و رفت ،
من متحیر بودم که چه شده ! با تعجب دیدم ایشان ضبط صوت را آورد . نواری را پخش کرد و گفت : این ها صحبت های خودت در این چند ماه هست . خوب گوش کن .
صحبت های من پخش می شد . باور نمی کردم این حرف ها را زده باشم . من خیلی زیبا در مورد بهشت حرف می زدم ! در نوار ضبط شده ، آقای پیروی همینطوراز من سؤال می کرد . با هر حرفی
که می شنیدم ، مطلبی را به یاد می آوردم . مطالبی که سرشار از معنویات بود . خیلی به وجد آمده بودم . همین طور مطالب بسیار زیبایی برایم یادآوری می شد .
آقای پیروی گفت : من یقین دارم تو در بهشت بودی . در این مدت بارها و بارها بهشت الهی را برای ما به زیبایی توصیف کردی ، در حالی که در شرایط عادی دنیا نبودی !
گفتم : ولی من چیز زیادی به خاطر نمی آورم . فقط چند مطلب کوتاه ... درسته ، من پدرم را دیدم . من مهمان او در بهشت بودم . بهشت را با تمام زیبایی هایش دیدم .
آقای پیروی گفت : خیلی خوبه ، هر چه به یاد آوردی بنویس . این ها خیلی مهم است . نوار را گوش کن . شاید مطلب دیگری به یاد بیاوری . وقتی نوار را کامل گوش کردم . بسیاری از مطالب دیگر برایم
تداعی شد .
قسمتی از نوار را گوش کردم . خیلی برایم جالب بود . آقای پیروی می پرسید : مصطفی ما باید تو این دنیا چیکار کنیم ؟
من هم در آن حالت می گفتم : هر چه می توانید برای رضای خداوند کار کنید و او را هر لحظه حاضر و ناظر بدانید . در جایی دیگر پرسید : توی بهشت خوردنی چی هست ؟ بعد به شوخی گفت :
چایی هم هست ؟
گفتم آنجا اینقدر نعمت های زیبا هست که کسی به فکر چایی نیست ، ولی اگر چایی هم بخواهی فراهم می شود . بعد اشاره کردم به آیه : فیها ما تشتهیه الانفس و تلذ الاعین ... هر چه دل بخواهد و هر چه
چشم از آن لذت ببرد برایشان فراهم است . ( سوره زخرف آیه 71 )
اما مطالبی را هم در مورد برخی افراد گفته بودم که آن مطالب به طور کامل از ذهنم خارج شده بود . البته فکر می کنم این ها کار خدا بود ! من از آن زمان که به هوش آمدم ، تا چند ماه به همه چیز آگاهی
داشتم ! همه چیز را می دیدم و می فهمیدم . در مورد باطن برخی افراد مطالبی می فهمیدم که تمام این ها ! وقتی به شرایط عادی بر گشتم از من گرفته شد .
احساس می کنم لازمه زندگی دنیایی این است که خیلی از مطالب را ندانیم تا بتوانیم مانند اهل دنیا با یکدیگر زندگی کنیم . روزهای بعد ، در تنهایی خودم ، آنچه از بهشت دیده و شنیده بودم بر روی کاغذ
نوشتم تا فراموش نکنم . یاد آوری بهشت الهی اشکم را جاری می کرد . چرا مرا از بهشت بیرون کردند ؟
در مورد حرف هایی که در نوار زدم ، آقای پیروی در همان روزهای اول ، از برخی علما و مجتهدین مشهد سؤال کرد . آن ها ضمن تأیید این مطالب و اتفاقات گفتند : ممکن است داماد شما در اثر این
حادثه به برزخ رفته و به چنین مشاهداتی دست یافته باشد . قبلاّ نیز برای دیگران چنین اتفاقی افتاده .
مشخصات شهید حاج محمد طاهری :
* نام و نام خانوادگی : محمد طاهری
* محل تولد : روستای مهدی آباد از توابع کاشمر
* تاریخ ولادت :34/03/11
* تاریخ شهادت : 63/12/22
*مدت عمر :29 سال
* محل شهادت :جزیره مجنون
* محل مزار : گلزار شهدای کاشمر
پیوندها :
شهید سید مرتضی دادگر - شهیدی که قرض مرا ادا کرد
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |
.png)
.png)
.png)
.png)