https://eitaa.com/@-a-zahraei
لیخندی در سحر، داستانی از زندگی شهید ابراهیم همت فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله است. کتاب « آن روز در کنار تو » نوشته دکتر محسن پرویز، شامل تعدادی داستان زیبا از زندگی این راد مرگ بزرگ است.
مطالعه و مرور داستان زندگی این اسطوره های غیرت و شجاعت بر ایمان انسان میافزاید و حسنات را بالا میبرد. امید است مورد شفاعت شهیدان و نزدیکی به آنها گردیم. برای تهیه این کتاب میتوانید به سایت « شهید آوینی » مراجعه نمایید.
لبخندی در سحر
از وقت « خاموش باش » گذشته بود. نزدیک نیمه شب بود. سکوت همه ی پادگان را گرفته بود. بجز نگهبانان، فقط چند نفر در آشپزخانه بیدار بودند. بقیه سربازان ساعتی پیش خوابیده بودند.
حسن پرسید : « یعنی دستور داده برنامه غذایی مثل قبل باشد ؟ یعنی همان صبحانه و ناهار و شام ؟ »
محمد ابراهیم گفت : « بله ! انگار نه انگار که چند روز دیگر ماه رمضان است ! »
حسن گفت : « خوب، خودش روزه نمیگیرد، به جهنّم ! با بقیّه ی سربازان چکار دارد ؟ بدون سحری که نمیشود روزه گرفت ! آن هم موقع آموزش نظامی که باید بچّه ها این همه فعالیت بدنی داشته باشند. »
احمد گفت : «حالا چکار کنیم ؟ من که روزه ام را میگیرم ؛ حتی اگر سحری هم نخورم روزه میگیرم .»
ابراهیم گفت : « نه موضوع من و تو نیست، ما شاید بتوانیم روزه بگیریم ؛ ولی بقیّه چی ؟ آخر مگر این مملکت، مملکت اسلامی نیست ؟ انگار ما مسلمان نیستیم ! »
حسن گفت : « این مردک که مسلمانی سرش نمیشود. اصلاً با دین مخالف است. آن قدر هم بی منطق است که نمیشود با او حرف زد ! » ابراهیم فکری کرد و گفت : « بچه ها، هر کس بخواهد روزه بگیرد، من به مسئولیت خودم به او سحری میدهم ! من برای سحر غذا آماده میکنم و افرادی که میخواهند روزه بگیرند، میتوانند وقت سحر، به آشپزخانه مراجعه کنند و سحری بگیرند !»
احمد گفت ولی این کار خطرناکی است. ممکن است تیمسار کار دستت بدهد !»
ابراهیم جواب داد : « هیچ غلطی نمیتواند بکند ! توکلتان بر خدا باشد. شما از قول من به بچّه ها پیغام بدهید که آشپزخانه سحری میدهد ! »
حسن گفت: « اگر چه ثواب دارد ؛ ولی من از عاقبت این کار میترسم ! » ابراهیم خندید و گفت : « بالاخره هر چه باشد، ما فرمانده آشپزخانه هستیم ! فردای قیامت، از ما نمیپرسند که چرا به این بچّه ها سحری ندادی ؟!»
حسن گفت : « خوب آقای فرمانده ی آشپزخانه، برای ما که بهتر است ؛ سحری مان را میخوریم و روزه میگیریم ؛ ولی تو خودت یک فکری برای کلّه مبارک کن ؛ وقتی تیمسار بفهمد، کلّه ات را میفرستد بالای دار !
ابراهیم خیلی جدّی جواب داد : « بچّه ها به درجه اش نگاه نکنید ! جوجه است، یک جوجه تمام عیار ! همه اش هارت و پورت الکی است. حالا میبینید که هیچ غلطی نخواهد کرد ! یعنی نمیتواند بکند ! خدا با ماست ؛ چرا بترسیم ؟»
احمد گفت : « پس لا اقل با سرهنگ هماهنگ کن ! هر چه باشد، همشهری تان است ! »
ابراهیم فکری کرد و گفت : « بد فکری نیست ! سرهنگ اکبری هم اهل نماز و روزه است. به او میگویم. شاید بتواند کمکی هم بکند. »
و بعد ادامه داد : « خیلی خوب بچّه ها ! دیگر بروید بخوابید تا وقت نماز صبح خواب نمانید. »
احمد و حسن خداحافظی کردند و رفتند تا بخوابند. ابراهیم هم بلند شد تا برود و بخوابد. همان طور که میرفت، کارها یی را که باید انجام میداد، در ذهنش مرور میکرد.
***
سرهنگ اکبری ابروهایش را در هم کشید و گفت : « میدانی چه کار خطرناکی است ؟ تو در واقع میخواهی با تیمسار « ناجی » در بیفتی ! تیمسار اصلاّ با نماز و روزه مخالف است ! او خبر ندارد که من اهل نماز و روزه ام وگرنه تا به حال ترتیب انتقالم را به یک منطقه بد آب و هوا داده بود ! جلو او اصلاّ نمیشود صحبتِ ماه رمضان و این طور چیزها کرد. تو سربازی ! تازه چند ماه است که به این پادگان آمده ای ؛ ولی من سال هاست که این جا کار میکنم ؛ از خیلی چیزها خبر دارم. پیش از« تیمسار ناجی » فرماندهی داشتیم که آدم بدی نبود. خودش اهل نماز و روزه نبود ؛ ولی از خدا و پیغمبر میترسید. لا اقل کاری به روزه گرفتن دیگران نداشت. آن وقت ها سحرها، غذا خوری باز بود. هرکس روزه میگرفت، میرفت و سحری میخورد. خلاصه، زوری نبود ! نه روزه گرفتن زورکی بود و نه روزه خوردن ! هر کس به دین خودش ! امّا از وقتی که این بابا آمده، روزگار همه ما را سیاه کرده است. اگر بفهمد کسی روزه میگیرد، با او دشمن میشود. نمیدانی چه آدم بد جنسی است ! »
ابراهیم گفت : « همه این ها درست ؛ ولی نمیشود دست روی دست گذاشت و تماشا کرد. ما توکّل بر خدا میکنیم و سحری میدهیم ؛ ببینیم چه غلطی میکند ! »
سرهنگ با لحن دل سوزانه ای گفت : « ببین همشهری ! تو جای پسر من هستی. تو را دوست دارم. خانواده ات را از قدیم میشناسم. به پدرت هم ارادت دارم. پسر جان، داری با بد کسی در میافتی ! این بابا اصلاّ به خدا و پیغمبر معتقد نیست ! »
ابراهیم خندید و گفت : « بالاخره شاید یک روز اعتقاد پیدا کند ؛ یعنی حتماً خواهد کرد ؛ آن هم وقت مردن !.
سرهنگ ادامه داد : « من نمیدانم وقتی بفهمد چه عکس العملی نشان خواهد داد ؛ ولی از عاقبت این کار میترسم. من با زحمت توانستم این ها را قانع کنم که تو را به عنوان مسئول آشپزخانه تعیین کنند. میترسم کاری بکنی که هم از آشپزخانه بیرونت کنند، و هم بدهندت زیر دست آن دو تا درجه دار عوضیِ نفهم! مطمئن باش که اگر از آشپزخانه بیرونت کنند، دیگر زیر دست گروهبان صابری و استوار زارع نخواهی رفت ؛ زیر دست آن دو تا عوضی میفرستند، که از آوردن نام شان هم بدم میآید، تا شخصیبتت را خُرد کنند. »
ابراهیم لبخندی زد و پاسخ داد : « سرهنگ ؛می دانم که این حرف ها را از روی محبّت میگویی ؛ ولی نمیدانم چرا نمیتوانم قبول کنم ! من از این ها نمیترسم ! من اصلاً از این چیزها نمیترسم ! فکر میکنم بالاخره باید یک نفر توی روی این تیمسار شما بایستد ! آخر مگر این مملکت، مملکت اسلامی نیست ؟ مگر ما مسلمان نیستیم ؟ پس چرا نباید بتوانیم با خیال راحت روزه بگیریم / تیمسار ناجی هم یک آفریده ی خداست ؛ یک بنده ی ناچیز است ! به خدا قسم روزی برسد که مثل زنان بچّه مرده، گریه و شیون بکند ! او که خدا نیست. سرهنگ من توکلم با خداست. از شما هم توقعی ندارم. فقط اگر خبری پیدا کردید، طوری به گوش من برسانید !»
سرهنگ گفت : « خیلی خوب، هر طور که خودت صلاح میدانی ؛ ولی حواسَت را جمع کن ! پادگان پر است از آدم هایی که برای هیچ و پوچ جاسوسی میکنند. اگر میتوانی، سحری را مخفیانه تقسیم کن ! مواظب خودت باش! یک وقت طوری نشود که ما شرمنده ی خانواده ات شویم 1 خلاصه از دست ما کاری بر نمیآید ! »
ابراهیم خندید و گفت : « نترس سرهنگ ! هیچ طوری نمیشود ؛ ما خدا را داریم. »
***
تصویر شهید همت در شروع جوانی
خبر مثل باد همه جای پادگان پیچید : « سرباز محمّد ابراهیم همّت - مسئول اشپزخانه پادگان - گفته است که هرکس روزه بگیرد، به او سحری میدهیم !»
سحرگاه اوّلین روز ماه رمضان، تعدادی از سربازان جلو آشپزخانه صف کشیدند. درِ غذا خوری بسته بود، امّا دو نفر از سربازان - حسن حسینی و احمد اسماعیلی - در پشتی آشپزخانه را باز کرده بودند و ظرف غذای انان را پر میکردند. ابراهیم هم بالای سرشان ایستاده بود و بر کار ها نظارت میکرد !
روز اوبل به خیر و خوشی گذشت و تمام شد. روز دوم تعداد بیشتری برای گرفتن سحری مراجعه کردند. این دفعه، تعدادی از درجه داران هم آمده بودند. گروهبان صابری و استوار زارع هم بودند. استوار زارع درِ گوش ابراهیم گفت : « برای خودت مرکز فرماندهی درست کرده ای! میدانی اگر تیمسار بفهمد، از غُصّه میمیرد ! » و هر دو زدند زیر خنده.
سحرگاه روز سوم ف غذا کم امد و مجبور شدند به بعضی ها نان و پنیر بدهند !
تا روز چهارم، همه چیز خوب پیش میرفت. صبح روز چهارم بود که تیمسار ناجی، سرهنگ اکبری را احضار کرد.
سرهنگ احساس خطر کرد و حدس زد که باید قضیه ی سحری دادن، به گوش تیمسار رسیده باشد. با آمادگی ذهنی وارد اتاق تیمسار شد و سلام نظامی داد.
تیمسار ناجی با عصبانیّت و بدون مقدّمه گفت : « ابراهیم همّت دیگر کیست ؟ »
سرهنگ خودش را به آن راه زد و گفت : « سرباز است قربان !»
تیمسار فریاد کشید : « سرباز بودنش را که خودم هم میدانم ؛ آیا خرابکار است ؟ »
سرهنگ با تعجب پرسید : « بله قربان ؟ چی فرمودید ؟»
تیمسار بلند تر از قبل، فریاد زد : « پرسیدم خرابکار است ؟ »
سرهنگ تندی جواب داد : « نخیر قربان ! سرباز تحصیل کرده ای است ! در دوره ی آموزش هم نمره ی خوبی گرفته بود. »
تیمسار زیر لب زمزمه کرد : « همه ی این تحصیل کرده ها خرابکارند ! دانشگاه هم رفته است ؟ »
سرهنگ فکری کرد و گفت : « دانش سرا رفته است ؛ دانشگاه نه ! »
تیمسار شروع به قدم زدن کرد و گفت : « فرقی نمیکند. در همان جاها راه خرابکاری را یادشان میدهند. هر چه بدبختی و بیچارگی میکشیم، از دست این تحصیل کرده هاست ! اعلی حضرت همایونی باید فکری بکنند. اگر درِ این دانشگاهها را ببندند، مملکت اصلاح میشود 1 هر کس میخواهد درس بخواند، برود اروپا و آمریکا ! »
سرهنگ چیزی نگفت. عصبانیت خودش را فرو خورد. دوست داشت بگوید که همه جای دنیا به تحصیل کرده ها احترام میگذارند و سعی میکنند تعداد دانشگاهایشان را زیادتر کنند ،چرا اَمثال تیمسار ناجی معتقدند که تحصیل کرده ها خراب کارند و باید درِدانشگاهها را ببندند ؟! آیا این به معنای عقب ماندگی همیشگی نیست ؟ امّا ترسید این حرف را بزند!
تیمسار با تمسخر گفت :« این پسرک - ابراهیم همّت - در آشپزخانه چه کار میکند ؟ به آشپزها درس میدهد ؟»
سرهنگ جواب داد : « آشپزخانه بی نظم بود ؛ مقداری هم دزدی شده بود ! او را مسئول آشپزخانه کردیم تا آنجا را منظّم و مرتّب کند. اتّفاقاً از وقتی که او مسئول اشپزخانه شده است، دیگر کسی از وضع بد غذا و غیر بهداشتی بودن آن شکایت نمیکند. »
تیمسار فریاد کشید : « پس چرا به من اطلاع ندادید ؟ چرا بدون دستور کار میکنید ؟ »
سرهنگ دستپاچه شد. در حالی که صدایش میلرزید، گفت : « چرا قربان اطّلاع دادیم. خود شما موافقت فرمودید. پای برگه ی گزارش و پیشنهاد من، خودتان امضاء فرمودید .»
تیمسار آرام شد. گفت : خوب ! حالا بگو ببینم این بازیِ سحری دادن چیست ؟»
سرهنگ انگار که از چیزی خبر ندارد، سؤال کرد : « سحری ؟ کجا سحری میدهند ؟ »
تیمسار با غرور گفت : « اگر من نباشم، این پادگان زیر و رو میشود ! شما آن قدربی عرضه اید که از هیچ کجا خبر ندارید؛ نمیدانید شب ها که میخوابید، در این پادگان چه اتفاق هایی مافتد!»
سرهنگ پرسید: « مگر اتفاقی افتاده قربان ؟»
تیمسار جواب داد : « بله که افتاده ؛ این پسرک - ابراهیم همّت - به سربازان سحری میدهد !» سرهنگ چند لحظه فکر کرد و گفت : « قربان، شاید اشتباه باشد !»
تیمسار فریاد کشید : « نخیر ؛ اشتباه نشده ؛ چند روز است که این کار را میکند غ چند نفر آدم مطمئن به من خبر داده اند ! »
سرهنگ گفت : «خوب شاید او را وادار به این کار کرده اند. شاید سربازان مجبور کرده اند تا این کار را بکند ! »
تیمسار با ناراحتی گفت : « غلط کرده است ؛ مگر این جا فرمانده نداردغبا اجازه ی چه کسی این کار را کرده است ؟ پدرش را در میآورم ! »
بعد ادامه داد : « بفرست یکی برود این پسرک را بیاورد. »
سرهنگ گفت : « قربان !ببخشید ،جسارت است، ولی گفتنش را لازم میدانم ؛ سربازان، محمد ابراهیم همّت را دوست دارند ؛ یک وقت شورش به پا نشود ! »
تیمسار گفت: « میدانم سرهنگ ؛ میدانم ! خودم حواسم هست. تو دنبال کار خودت باش ! از این به بعد هم حواسُت را جمع کن ! دوست ندارم دوباره از این کارها در پادگان من بشود!»
***
تیمسار ناجی، فرمانده نظامی استان اصفهان
گروهبان صابری گفت ک « اقا ابراهیم، کار دستِ خودت دادی !»
ابراهیم پرسید: « چطور مگر ؟ »
گروهبان چهره در هم کشید و گفت : « تیمسار، سرهنگ را خواسته و درباره ی ماجرای سحری از او پرس و جو کرده بود. بعد هم درباره ی تو پرسیده بود. آخرش هم گفته است تو را احضار کنند. سرهنگ مرا دنبالت فرستاد و گفت به تو بگویم حواست را جمع کنی ؛ ظاهراً یکی، دو نفر جاسوسی کرده اند و ماجرای سحری را به او خبر داده اند. سرهنگ گفت همه چیز را منکر میشوی ؛ فهمیدی ؟ سرهنگ گفت که ابراهیم باید بگوید ما سحری نداده ایم ؛ هر کس چنین ادّعایی کرده، بیاورید تا رو به رو شویم ؛ اگر هم بیایند، جاسوسان لو میروند ! خلاصه حواست را حسابی جمع کن که تیمسار خیلی عصبانی است. »
ابراهیم گفت : « خیالت راحت باشد. تقیِه را برای چنین جاهایی گذاشته اند. تیمسار هم هیچ کاری نمیتواند بکند. ما چیزی داریم که او هرگز نداشته است ؛ ما خدا داریم. »
بعد همراه گروهبان به طرف ساختمان فرماندهی و اتاق تیمسار حرکت کردند. چند دقیقه پشت در منتظر ماندند تا تیمسار اجازه ی ورود داد. سلام نظامی دادند و خبردار ایستادند.
گروهبان گفت : « قربان ! همان طور که دستور داده بودید، سرباز محمّد ابراهیم همت را آوردم. »
تیمسار گفت : « خیلی خوب، تو برو بیرون و منتظر باش ! اگر لازم شد صدایت میکنم وگرنه که میروی !»
گروهبان دوباره دست هایش را به حالت احترام نظامی تا کنار کلاه خودش بالا برد، پاهایش را به هم زد و از اتاق خارج شد.
تیمسار در اتاق، جلو ابراهیم قدم میزد گویی رژه میرفت. ابراهیم حواش جای دیگری بود. پاهای تیمسار را میدید که بالا و پایین میرود. عادتش بود که پاهایش را محکم به زمین بزند ؛ انگار همیشه در حال رژه رفتن بود !
- «خوب ! کارَت به جایی رسیده که با اعلی حضرت همایونی، شاهنشاه ایران آریا مهر مخالفت میکنی ؟ »
صحبت تیمسار، ابراهیم را هوشیار کرد. گفت : « کی ؟ بنده را میگویید قربان ؟!
-« بله ،مگر بجز من و تو کس دیگری هم این جا هست ؟»
ابراهیم به سرعت پاسخ داد : « بله قربان خدا هم هست !»
تیمسار جا خورد. انتظار این پاسخ را نداشت. ابراهیم، با این حرف، از همان ابتدا نشان داد که قصد تعظیم و تکریم ندارد؛ نشان داد که نمیترسد !
تیمسار خودش را جمع و جور کرد و گفت : «اعلی حضرت همایونی خودشان سایه خدا هستند ! »
ابراهیم چیزی نگفت.
تیمسار باز هم قدم زد. ناگهان جلو ابراهیم ایستاد و تو چشم های او خیره شد. ابراهیم نگاه خودش را ندُزدید. او هم نگاهش را مستقیم به نگاه تیمسار دوخت. احساس کرد که از چشم های تیمسار شرارت میبارد. تیمسار احساس کرد چشمهای ابراهیم از شجاعت برق میزند / ابراهیم از او نمیترسید!
تیمسار پرسید : « چه کسی تو را مسئول اشپزخانه کرده است ؟»
«- شما قربان !»
تیمسار این دفعه فریاد کشید : « با اجازه ی چه کسی به سربازان سحری میدهی ؟ مگر مال بابایت است که خیرات میکنی ؟ مگر اموال دولت حساب و کتاب ندارد که این طور بذل و بخشش میکنید ؟ »
ابراهیم با خونسردی گفت : « متوجه منظورتان نمیشوم قربان ! شاید اشتباه گرفته اید. من محمّد ابراهم همت هستم ! »
تیمسار فریاد زد : « نخیر ؛ خود تو را میگویم ؛ چرا اموال دولت را حیف و میل میکنی ؟ »
ابراهیم گفت : « من چنین کاری نکردم قربان ! »
تیمسار پرسید : « پس این ماجرای سحری دادن چیست ؟»
ابراهیم جواب داد : « من اطلّاعی از آنچه شما میگویید، ندارم ؛ هرکس چنین خبر هایی داده، احضار کنید و از خودش بپرسید. »
تمیمسار گفت : « یعنی میخواهی بگویی که تو به سربازان سحری نداده ای ؟ »
ابراهیم تو دلش گفت : من نداده ام، حسن و احمد داده اند ! » و بلند پاسخ داد : « من حتی به یک نفر هم سحری نداده ام ؛ حتی به یک نفر ! »
تیمسار گفت : « ولی به من خبر داده اند که چند روز است در آشپزخانه سحری میدهند. »
ابراهیم کمی فکر کرد و جواب داد : « از وقتی که من در آشپزخانه مشغول خدمت شده ام، مصرف مواد غذایی کم شده و کیفیّت غذا هم بهتر شده. میتوانید آمار آن را از جناب سرهنگ بگیرید ؛ من به ایشان گزارش کرده ام. شاید این حرف ها را کسانی گفته باشند که از آشپزخانه مواد غذایی میدزدیدند غ ولی حالا نمیتوانند این کار را انجام دهند ! »
تیمسار با حالت تهدید آمیز گفت : « وای به حالت سرباز ! اگر ثابت شود که از دستور من سرپیچی کرده ای. کاری میکنم که مرغان آسمان دلشان به حالت بسوزد. من تیمسار ناجی هستم ؛ میفهمی ؟ تیمسار ناجی ؟ »
اباهیم تو دلش گفت : « اگر نامت را « جانی» گذاشته بودند، بهتر بود ! » و از این حرغف خودش خنده اش گرفت. با زحمت خودش را کنترل کرد و نگذاشت لب هایش به خنده باز شود.
تصویر شهید همت با لباس سربازی
تیمسار گفت : « فهمیدی سرباز ؟ » ابراهیم جواب داد : « بله قربان ! »
تیمسار ادامه داد : « خیلی خوب، مرخصی ! حرف های امروزمان یادت نرود ! به گروهبان هم بگو دنبال کارش برود. »
ابراهیم احترام نظامی داد و از در اتاق خارج شد. گرهبان صابری نگران و مظطرب منتظر او بود. ابراهیم و به گروهبان کرد و گفت : « تیمسار شما را هم مرخص کرد. » و راه افتاد تا برود. وقتی ابراهیم از ساختمان خارج شد، گروهبان صابری هم به دنبالش آمد.
گروهبان خودش را به ابراهیم رساند و پرسید : « چی شد ؟ »
ابراهیم همان طور که به سوی آشپزخانه میرفت، گفت : « هیچی ! نخواستم جلو آجودان مخصوصش با شما صحبت کنم و چیزی بگویم. »
گروهبان با اظطراب گفت : « خوب کاری کردی ؛ حالا بگو ببینم چی شد ؟ »
ابراهیم خندید و گفت : چیزی نشد. نتوانست از من حرفی بکشد. همین ! »
گروهبان صابری زیر لب گفت : « عجیب است. از تیمسار ناجی بعید است. »
ابراهیم خندید و گفت : « ناجی نگو، بگو جانی، بگو قاتل ؛ فقط تهدیدم کرد ! »
هنوز خیلی دور نشده بود که صدای بلند گوی پادگان بلند شد : « به دستور تیمسار محترم، مقام فرماندهی پادگان، همه سربازان، هر چه سریع تر در میدان مراسم به خط شوند .»
گروهبان پرسید : « یعنی چکار دارد ؟ »
ابراهیم نگران شد. گفت : « نمیدانم. به من که چیزی نگفت ! برویم ببینیم چکار دارند ؟ شما هم گروهبان دنبال کار خودت برو. خوب نیسیت شما را با من ببینند !»
سربازان که به خط شدند، تیمسار بلندگو را در دست گرفت و گفت :« به نام نامی اعلی حضرت همایونی، شاهنشاه اریا مهر ؛ به من خبر داده اند که بعضی از سربازان روزه میگیرند. من گفتم چند ظرف آب بیاورند و به هر کدام از شما یک لیوان آب بدهندتا بخورید و معلوم شود که بین سربازان پادگان من از افراد خرابکار، چه کسی وجود ندارد!»
ابراهیم احساس کرد دنیا دور سرش میچرخد. تیمسار میخواست روزه ی همه را باطل کند. پیش خودش گفت : « ای کاش کسی پیدا میشد و گلوله ای در سرِ من خالی میکرد تا بمیرم و این صحنه را نبینم ! ببین چطور با خدا و دستور او دشمنی میکند ! افراد روزه گیر را خرابکار مینامد ! »
تیمسار ادامه داد :« از همین جلو شروع کنید. من از همین جا مراقبم کسی جا نیفتد. همه باید آب بخورند !»
خشم و غضب وجود ابراهیم را فرا گرفت. تو دلش با خدا راز و نیاز کرد : « خدایا وسیله ای فراهم کن تا انتقام این کار را از او بگیرم. وسیله ای مهیّا کن تا شرّ این دشمن خدا از سرمان کم شود و بتوانیم تا پایان ماه رمضان، بدون ترس و واهمه روزه بگیریم ! »
***
سرهنگ گفت : « ابراهیم حواست را جمع کن ! خیال نکن این بی دین، با کاری که امروز کرد، دلش ارام شده است. نه ؛ هنوز هم راحت نشده است. تصمیم گرفته امشب، وقت سحر، به پادگان برگردد و ناگهان به اشپزخانه بیاید و شما را وقت سحری دادن غافلگیر کند. حواست را خوب جمع کن ! به بچه ها بگو امشب سحری ندهند. م
ابراهیم لبخندی زد و در فکر فرو رفت.
سرهنگ پرسید : « چیزی شده ؟ چرا ساکتی ؟»
ابراهیم گفت :« بعضی وقت ها خداوند خیلی زود خواسته ی ادم را اجابت میکند. من امروز صبح از خدا چیزی خواسته بودم که حالا معلوم شد، وسایل آن فراهم شده است !»
سرهنگ نگران شد. گفت : « کاری نکنی که همه را به دردسر بندازی. به تو گفتم سحری دادن کار خطرناکی است، قبول نکردی. حالا مواظب باش وضع از این که هست، بدتر نشود. »
ابراهیم خندید و گفت : « نه سرهنگ ؛ نگران نباش ! امیدت به خدا باشد ! »
سرهنگ که رفت، ابراهیم، احمد و حسن را صدا کرد و به آنان گفت : « سریع بروید و به بچه ها بگویید امشب وضعیت اضطراری پیش امده است ؛ سحری نمیدهیم ! »
احمد لبخندی تلخ زد و گفت : داداش ابراهیم ؛ دیدی بالاخره تو هم جا زدی ! تو هم ترسیدی ! »
ابراهیم خندید و گفت : « عوضش از پس فردا در غذا خوری سحری میدهیم ! به بچّه هایی که روزه میگیرند، امشب شام بیشتری میدهیم تا برای سحرشان هم نگه دارند. »
حسن گفت : « هیچ معلوم هست چه میگویی ؟ امشب سحری نمیدهیم ؛ ولی از پس فردا در غذاخوری سحری میدهیم ؛ مگر میشود ؟ »
ابراهیم گفت : « اگر خدا بخواهد، میشود ؛ ببینید به کسی چیزی نگویید. فقط باید ما سه نفر از این موضوع با خبر باشیم ؛ امشب سحر، تیمسار به بهانه ی بازدید از آشپزخانه میآید تا ما را غافلگیر کند. من نقشه ای دارم که اگر خدا بخواهد، همین امشب اجرا میکنیم و تا مدتی از شرّش راحت میشویم ! »
حسن پرسید: « چه نقشه ای ؟ »
ابراهیم گفت : « حالا شما بروید خبر را به بچّه ها بدهید و برگردید. برایتان تعریف میکنم. »
***
حسن به حالت احترام نظامی خبر دار ایستاد و گفت : « مقام محترم فرماندهی کل آشپزخانه، جناب سرباز محمّد ابراهیم همت، مفتخریم که از سوی خود - حسن حسینی - و سرباز احمد اسماعیلی، از شما دعوت کنم تا از محوطه آشپزخانه بازدید به عمل آورید ! »
ابراهیم خندید و گفت : « خیلی خوب شوخی بس است ! چکار کردید ؟ حداکثر تا نیم ساعت دیگر میآیند. »
حسن گفت : « آقا ابراهیم، کاری کردیم که اصلاً باورت نمیشود. مورچه هم نمیتواند آنجا راه برود، چه برسد به جناب تیمسار ! »
ابراهیم و حسن راهی آشپزخانه شدند. احمد هنوز مشغول روغن مالی زمین بود ! زمین آشپزخانه برق میزد. ابراهیم هنوز قدم اوّل را برنداشته بود که احساس کرد دارد لیز میخورد. چیزی نمانده بود نقش زمین شود که احمد فریاد کشید : « جناب فرمانده ی اشپزخانه، مواظب باش ! تا به حال پنج بار کف زمین را روغن مالی کرده ایم ! »
ابراهیم گفت : « من مطمئنم که تیمسار جانی در همان قدم اوبل زمین میخورد ؛ آخر او عادت دارد که پاهایش را همیشه به زمین بکوبد. ولی برای اطمینان بیشتر، آن جلو در را بیشتر لیز کنید ! »
تازه روغن مالی دوباره جلو در تمام نشده بود که ماشین تیمسار جلوی در آشپزخانه ایستاد و تیمسار و آجودان مخصوصش پیاده شدند. همه ی چراغ های آشپزخانه خاموش بود. سرهنگ و چند نفر دیگر هم با ماشین دیگری سر رسیدند. آجودان تیمسار پشت در شیشه ای اشپزخانه امد ؛ چشمهایش را به داخل دوخت ؛ ولی در تاریکی چیزی پیدا نبود. محکم به در کوفت. سرهنگ به تیمسار نزدیک شد و گفت : « قربان، خبری نیست ! همه چراغ ها خاموش هستند. »
تیمسار گفت : « باید داخل آشپزخانه را هم ببینیم.
ما برای بازدید آمده ایم سرهنگ ! یادت باشد برای بازدید از قسمت های مختلف آشپز خانه. میخواهیم ببینیم این پسرک - ابراهیم همّت - چطوری کار میکند ! »
چراغ های آشپزخانه یکی کی روشن شد و ابراهیم در حالی که خمیازه میکشید، به سمت در نزدیک شد. در را که باز کرد، شروع به مالیدن چشم هایش نمود. بعد با دیدن تیمسار و همراهانش، در حالی که نشان میداد غافل گیر شده است، شروع کرد به مرتّب کردن لباس هایش و گفت : « قربان ببخشید ! متوجه نشدم شما تشریف آورده اید ؛ این است که لباس هایم مرتبب نیست ! »
تیمسار اوئ را کنار زد و گفت : « عیبی ندارد. برای دیدن تو نیامده ایم ! آمده ایم سرکشی کنیم 1 خوب، زمین که تمیز است، خوب برق می...»
پیش از این که جمله اش را تمام کند، محکم به زمین خورد ؛ آن قدر محکم که ابراهیم میتوانست قسم بخورد صدای شکستن چند تا از استخوان هایش را شنیده است !
ابراهیم در دلش شروع کرد به خندیدن و با خودش گفت : « خوب جناب تیمسار، این هم به تلافی امروز صبح1 »
سرهنگ گفت : « قربان چی شد ؟ طوری شُدید ؟ »
تیمسار نعره میکشید و از درد به خود میپیچید. ابراهیم گفت : « کف آشپزخانه کثیف بود ف به بچّه ها دستور دادم تمیزش کنن و زمین را برق بیندازند. شاید لیز شده باشد! »
تیمسار فریاد کشید : « استخوان هایم شکست ! به جای این حرف ها، مرا به بیمارستان برسانید. مُردَم ؛ آخ !
ابراهیم عمداً دست او را گرفت و کشید : » قربان بگذارید کمک تان کنم ! » صدای فریاد تیمسار در آشپزخانه خالی پیچید : « چکار میکنی احمق ؟ دستم شکسته است ! وای ! آخ ؛مُردَم ! »
تیمسار را با احتیاط بلند کردند و داخل ماشین گذاشتند. ماشین به سرعت به طرف در پادگان راه افتاد. سرهنگ از در که خارج میشد، به ابراهیم لبخندی زد. ابراهیم آهسته گفت :
« چراغی را که ایزد بر فروزد
هر آن کس پُف کند، ریشش بسوزد ! »
همراهان تیمسار که رفتند ؛ سر و کله حسن و احمد هم پیدا شد .ابراهیم به آنان گفت : « خوب، اول اینجا را تمیز کنید که خودمان زمین نخوریم ؛ بعد هم بروید و به بچّه هابگویید که از فردا سحری در خودِ غذاخوری میدهیم !
احمد پرسید : « نمیخواهی صبر کنی تا ببینیم چه بلایی سرِ تیمسار آمده است، نکند یک وقت در بیمارستان بستری اش نکنند ! »
ابراهیم خندید و گفت : « خیالتان راحت باشد ؛ چند تا از استخوان هایش شکست ! صدای شکستن را هم شنیدم ! حداقّل باید دو، سه ماه بستری شود. بروید دنبال کارتان. »
حسن گفت : « عجب بلایی سرش آوردیم، پسر ! »
ابراهیم گفت : « ما کاری نکردیم ؛ این دستِ انتقام خدا بود ! »
پیوندها :
1- حضور شهید همت در دنیای ما پس از شهادت
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |