https://eitaa.com/@-a-zahraei
همچو مالک وسط میدان
سال سی و شش هجری قمری، درگیری های مکرری بین علی علیه السلام و معاویه ملعون شکل گرفت. نتیجه آن جنگی شد به نام صفین. دو گروه از کشور عراق و شام راهی جنگ شدند، گروهی امیر المؤمنین علیه السلام و مالک اشتر بودند و مقابل آنها معاویه و عمروعاص. هر لحظه زمان شروع جنگ نزدیک تر میشد و دلهره در دل سربازان بیشتر از قبل ؛ ناگهان شیپور جنگ نواخته شد و بیابان رنگ خون گرفت.
بعضی از مورخین گفته اند : جنگ صفین هجده ماه طول کشید و سیصد هزار نفر کشته و شهید داد.
پس از هجده ماه مجاهدت و جنگ، چیزی نمانده بود تا سردار سپاه علی علیه السلام مالک اشتر، سر از تن معاویه جدا کند. مالک و سپس سپاهش شمشیر زنان به سمت خیمه معاویه میرفتند.
چند قدمی به خیمه نمانده بود که معاویه به سمت عمر و عاص دوید و به او گفت : تو را به خدا فکری کن، اگر کاری نکنی تا چند دقیقه دیگر هر دوی ما به دست مالک کشته میشویم. عمر و عاص خنده ای کرد و با دستانش اشاره به نیزه هایی کرد که قرآن سرش نهاده شده بود ! او گفت تا چند دقیقه دیگر، جماعت ساده لوحی را میبینی که به مالک دستور میدهند به عقب برگرد.
مالک هم چنان در حال نبرد و پیش روی بود که پیک مولا به او رسید ؛ اسب را رها کرد و فریاد زد : ای مالک، دست از جنگ بردار مولا تو را احضار کرده.
مالک نگاهی به او انداخت و جنگ را رها کرد. با عصبانیت پرسید : چه شده که مولا مرا از جنگ باز میدارد ؟
پیک با انگشتان دستش نیزه ها را نشان داد و گفت : جماعت ساده لوح، بر روی علی علیه السلام شمشیر کشیده اند و از او خواسته اند تو را از جنگ منع کند ، آنها میگویند : این جنگ برادر کشی است و ما در این هشت ماه اشتباه کرده ایم.
مالک از عصبانیت شمشیرش را به زمین انداخت و گفت : چند قدم دیگر با معاویه فاصله داشتم. چرا این گونه شد ؟
پیک گفت : نمیدانم هر طور میتوانی خودت را به عقب برسان. اما در خیمه علی علیه السلام ساده لوحان و جاهلان بر روی علی علیه السلام شمشیر کشیده و میگفتند : یا مالک را به عقب باز میگردانی یا همین جا تو را گردن میزنیم ! هر چه مولا به آنها گفت که اندکی صبر کنید، این ها فریب دشمن است ... اما آنها کران و کورانی بودند که روی حماقتشان اصرار داشتند.
مالک با یارانش به سمت علی علیه السلام باز گشتند. وقتی مردم ساده لوح، مالک را دیدند شمشیر از روی علی علیه السلام غلاف کردند، مالک از اسب پیاده شد و به سمت آنها فریاد زد :
ای مردم حیله معاویه و عمر و عاص شما را نفریبد. این ها فریب دشمن است ، آنها این جنگ را برادر کشی نشان دادند تا شما از جنگ دست بردارید، تا کشتن ام الفساد معاویه چیزی نمانده، دوباره مرا همراهی کنید تا او را بکشیم.
اما انگار گوش شنوایی نبود که حرف های مالک را بشنود، مالک محزون و ماتم دیده، وارد خیمه شد و خدمت مولا آمد.
دو زانوی ادب را مقابلش بر زمین نهاد، او میدانست اگر این جنگ به پیروزی برسد چه نتایج خوبی بر جا میگذارد، اما کار از کار گذشته بود، او ولایت علی علیه السلام را داشت و بدون اذن مولایش حرکتی نمیکرد.
برای همین است که حضرت درباره شخصیت مالک فرمود : « مالک، اما چه کسی است مالک ؟! به خدا سوگند اگر کوه بود یگانه بود، اگر سنگ بود سر سخت و محکم بود .هیچ مرکبی نمیتوانست از کوهسار وجودش بالا رود و هیچ پرنده ای به قله ی آن راه نمییافت. »
***
سال ها و قرن ها از ماجرای مالک و مردمان احمق آن روزگار گذشت. اوائل قرن بیستم، دنیا با پدیده ای به نام داعش رو به رو شد، حماقت و جنایت آنها در دنیای اسلام فقط در زمان مولا علی علیه السلام دیده شده بود. فقط خوارج بودند که که این گونه جنایت میکردند مغزشان گندیده بود و برای هر جنایتی، دلیلی از دین تحریف شده میآوردند.
برای شکل گرفتن دولت شان مناطق شام و عراق را به خاک و خون کشیدند، چه بسیار زنان و کودکانی که یتیم و بیوه شدند.
داعش لحظه به لحظه در حال پیشروی بود و هر روز مناطق بیشتری را تحت سیطره خود قرار میداد. چیزی نمانده بود که به حرمین عسگریین در شهر سامرا برسند.
با سرعتی که آنها داشتند، مردم از مقاومت نا امید بودند و خود را در چنگال داعش میدیدند. تیرها و خمپاره ها بود که اطراف حرم پایین میآمد. امام جمعه سامرا ادامه میدهد : تنها کاری که از دستم بر میآمد این بود که با سفارت کشورها تماس بگیرم و از آنها کمک بخواهم.
از خط مقدم به محل کارم رفتم، تا به حال شهری به این ساکتی و مُردگی ندیده بودم، تمام مردم در خانه هایشان پنهان شده بودند و از ترس میلرزیدند. مقابل دقتر کارم رسیدم و از پله های ساختمان بالا رفتم. با عجله به همکارم گفتم سریع شماره سفارت آمریکا را برای من بگیر، شماره را گرفت و گوشی تلفن را به دستم داد، بدون سلام و علیک سر اصل مطلب رفتم و از آنها تقاضای کمک کردم ، آنها به من گفتند اگر بخواهیم کمکتان کنیم شش ماه طول میکشد.
عصبانی شدم و تلفن را قطع کردم، دستانم را به روی میز گذاشتم. به کودکان مظلومی که در شهر وجود داشتند فکر کردم، ناگهان با خودم گفتم با ایران تماس بگیرم، به همکارم گفتم شماره بیت رهبری ایران را برای من بگیر، شماره را گرفت و گوشی را دستم داد. بعد از سلام و علیک شرایط پیچیده مان را برایشان شرح دادم.
آن ها در جواب گفتند نیروی قدس سپاه را به کمک شما میفرستیم و برای از بین بردن محاصره تا ساعات آینده چند جنگنده به منطقه اعزام میکنیم. با خوشحالی گوشی را گذاشتم و از پله ها ی دفتر پایین آمدم. تسبیح را دستم گرفتم و یک دور الحمدلله ختم کردم، در این حال و هوا به بچه های خط سری زدم و با آنها خوش و بش کردم. ناگهان یکی فریاد زد جنگنده ها آمدند، چند جنگنده ایرانی تمام مواضع داعش را بمباران کردند و به ایران بازگشتند. صدای الله اکبر در بیابان طنین انداز شد. رزمنده ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش میگرفتند و به هم تبریک میگفتند. نگاهم را سمت حرم بردم و از ته دل خدا را شکر کردم. فقط خدا بود که ما را از محاصره حتمی نگاه داشت.
به یکی از فرمانده هان بسیج عراق گفتم : فرمانده سپاه قدس ایران را میشناسی ؟ گفت: بله شخصی به نام قاسم سلیمانی است. نامش آشنا بود اما هر چه فکر کردم تصویری در ذهنم از او نیافتم.
برای او از خدا طلب نصرت کردم و به سمت خانه روانه شدم. چند روزی گذشت. شهر ما رنگ آرامش به خود گرفته بود. و مردم سامرا به زندگی عادی خود برگشتند.
در خیابان مشغول قدم زدن بودم که عده ی زیادی از فرمانده هان و مدافعین حرم را دیدم. کنجکاو شدم، انگار از کسی محافظت میکردند.
رفتم جلوتر، از یکی از مدافعین ایرانی پرسیدم : این شخصی که این همه آدم در طراف او هستند کیست ؟
گفت او سردار سلیمانی است. برگشتم و با دقت چهره خندانش را نگاه کردم، از او پرسیدم او واقعاً قاسم سلیمانی است ؟ این جا در این معرکه چه میکند ؟
گفت : ایشان فرماندهی مبارزه با داعش در عراق و شام را به دست گرفته، دوباره نگاهش کردم، انگار محبتم نسبت به او با هر نگاه بیشتر میشد، با خودم گفتم با این سردار شجاع و خاکی به یقین پیروزی نصیب ما میشود.
کلام مولا علی علیه السلام برای من تداعی شد که بعد از ماجرای حکمیت در جنگ صفین فرمود : « ( ای مالک ) تو از کسانی هستی که پشت گرمی من در استوارسازی دین و سرکوبی غرور تبه کاران و نگهبانی مرزهای پر خطر به دست توست .. »
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |