

خاطرات و داستان هایی از زندگی شهید ابراهیم هادی ، همراه با تصاویر . برگرفته از کتاب « سلام بر ابراهیم 1 ».
شهید بابایی در دوران دانش آموزی چگونه به سرای دار مدرسه کمک نمود. 
همچو مالک وسط میدان
سال سی و شش هجری قمری ، درگیری های مکرری بین علی علیه السلام و معاویه ملعون شکل گرفت . نتیجه آن جنگی شد به نام صفین . دو گروه از کشور عراق و شام راهی جنگ شدند ، گروهی امیر المؤمنین علیه السلام و مالک اشتر بودند و مقابل آن ها معاویه و عمروعاص . هر لحظه زمان شروع جنگ نزدیک تر می شد و دلهره در دل سربازان بیشتر از قبل ؛ ناگهان شیپور جنگ نواخته شد و بیابان رنگ خون گرفت .
بعضی از مورخین گفته اند : جنگ صفین هجده ماه طول کشید و سیصد هزار نفر کشته و شهید داد .
پس از هجده ماه مجاهدت و جنگ ، چیزی نمانده بود تا سردار سپاه علی علیه السلام مالک اشتر، سر از تن معاویه جدا کند . مالک و سپس سپاهش شمشیر زنان به سمت خیمه معاویه می رفتند .
چند قدمی به خیمه نمانده بود که معاویه به سمت عمر و عاص دوید و به او گفت : تو را به خدا فکری کن، اگر کاری نکنی تا چند دقیقه دیگر هر دوی ما به دست مالک کشته می شویم . عمر و عاص خنده ای کرد و با دستانش اشاره به نیزه هایی کرد که قرآن سرش نهاده شده بود ! او گفت تا چند دقیقه دیگر ، جماعت ساده لوحی را می بینی که به مالک دستور می دهند به عقب برگرد .
مالک هم چنان در حال نبرد و پیش روی بود که پیک مولا به او رسید ؛ اسب را رها کرد و فریاد زد : ای مالک ، دست از جنگ بردار مولا تو را احضار کرده .
مالک نگاهی به او انداخت و جنگ را رها کرد . با عصبانیت پرسید : چه شده که مولا مرا از جنگ باز می دارد ؟
پیک با انگشتان دستش نیزه ها را نشان داد و گفت : جماعت ساده لوح ، بر روی علی علیه السلام شمشیر کشیده اند و از او خواسته اند تو را از جنگ منع کند ، آن ها می گویند : این جنگ برادر کشی است و ما در این هشت ماه اشتباه کرده ایم .
مالک از عصبانیت شمشیرش را به زمین انداخت و گفت : چند قدم دیگر با معاویه فاصله داشتم . چرا این گونه شد ؟
پیک گفت : نمی دانم هر طور می توانی خودت را به عقب برسان . اما در خیمه علی علیه السلام ساده لوحان و جاهلان بر روی علی علیه السلام شمشیر کشیده و می گفتند : یا مالک را به عقب باز می گردانی یا همین جا تو را گردن می زنیم ! هر چه مولا به آن ها گفت که اندکی صبر کنید ، این ها فریب دشمن است ... اما آن ها کران و کورانی بودند که روی حماقتشان اصرار داشتند .
مالک با یارانش به سمت علی علیه السلام باز گشتند . وقتی مردم ساده لوح ، مالک را دیدند شمشیر از روی علی علیه السلام غلاف کردند ، مالک از اسب پیاده شد و به سمت آن ها فریاد زد :
ای مردم حیله معاویه و عمر و عاص شما را نفریبد . این ها فریب دشمن است ، آن ها این جنگ را برادر کشی نشان دادند تا شما از جنگ دست بردارید ، تا کشتن ام الفساد معاویه چیزی نمانده ، دوباره مرا همراهی کنید تا او را بکشیم .
اما انگار گوش شنوایی نبود که حرف های مالک را بشنود ، مالک محزون و ماتم دیده ، وارد خیمه شد و خدمت مولا آمد .
دو زانوی ادب را مقابلش بر زمین نهاد ، او می دانست اگر این جنگ به پیروزی برسد چه نتایج خوبی بر جا می گذارد ، اما کار از کار گذشته بود ، او ولایت علی علیه السلام را داشت و بدون اذن مولایش حرکتی نمی کرد .
برای همین است که حضرت درباره شخصیت مالک فرمود : « مالک ، اما چه کسی است مالک ؟! به خدا سوگند اگر کوه بود یگانه بود ، اگر سنگ بود سر سخت و محکم بود .هیچ مرکبی نمی توانست از کوهسار وجودش بالا رود و هیچ پرنده ای به قله ی آن راه نمی یافت . »
***
سال ها و قرن ها از ماجرای مالک و مردمان احمق آن روزگار گذشت . اوائل قرن بیستم ، دنیا با پدیده ای به نام داعش رو به رو شد ، حماقت و جنایت آن ها در دنیای اسلام فقط در زمان مولا علی علیه السلام دیده شده بود . فقط خوارج بودند که که این گونه جنایت می کردند مغزشان گندیده بود و برای هر جنایتی ، دلیلی از دین تحریف شده می آوردند .
برای شکل گرفتن دولت شان مناطق شام و عراق را به خاک و خون کشیدند ، چه بسیار زنان و کودکانی که یتیم و بیوه شدند .
داعش لحظه به لحظه در حال پیشروی بود و هر روز مناطق بیشتری را تحت سیطره خود قرار می داد . چیزی نمانده بود که به حرمین عسگریین در شهر سامرا برسند .
با سرعتی که آن ها داشتند ، مردم از مقاومت نا امید بودند و خود را در چنگال داعش می دیدند . تیرها و خمپاره ها بود که اطراف حرم پایین می آمد . امام جمعه سامرا ادامه می دهد : تنها کاری که از دستم بر می آمد این بود که با سفارت کشورها تماس بگیرم و از آن ها کمک بخواهم .
از خط مقدم به محل کارم رفتم ، تا به حال شهری به این ساکتی و مُردگی ندیده بودم ، تمام مردم در خانه هایشان پنهان شده بودند و از ترس می لرزیدند . مقابل دقتر کارم رسیدم و از پله های ساختمان بالا رفتم . با عجله به همکارم گفتم سریع شماره سفارت آمریکا را برای من بگیر ، شماره را گرفت و گوشی تلفن را به دستم داد ، بدون سلام و علیک سر اصل مطلب رفتم و از آن ها تقاضای کمک کردم ، آن ها به من گفتند اگر بخواهیم کمکتان کنیم شش ماه طول می کشد .
عصبانی شدم و تلفن را قطع کردم ، دستانم را به روی میز گذاشتم . به کودکان مظلومی که در شهر وجود داشتند فکر کردم ، ناگهان با خودم گفتم با ایران تماس بگیرم ، به همکارم گفتم شماره بیت رهبری ایران را برای من بگیر ، شماره را گرفت و گوشی را دستم داد . بعد از سلام و علیک شرایط پیچیده مان را برایشان شرح دادم .
آن ها در جواب گفتند نیروی قدس سپاه را به کمک شما می فرستیم و برای از بین بردن محاصره تا ساعات آینده چند جنگنده به منطقه اعزام می کنیم . با خوشحالی گوشی را گذاشتم و از پله ها ی دفتر پایین آمدم . تسبیح را دستم گرفتم و یک دور الحمدلله ختم کردم ، در این حال و هوا به بچه های خط سری زدم و با آن ها خوش و بش کردم . ناگهان یکی فریاد زد جنگنده ها آمدند ، چند جنگنده ایرانی تمام مواضع داعش را بمباران کردند و به ایران بازگشتند . صدای الله اکبر در بیابان طنین انداز شد . رزمنده ها از خوشحالی همدیگر را در آغوش می گرفتند و به هم تبریک می گفتند . نگاهم را سمت حرم بردم و از ته دل خدا را شکر کردم . فقط خدا بود که ما را از محاصره حتمی نگاه داشت .
به یکی از فرمانده هان بسیج عراق گفتم : فرمانده سپاه قدس ایران را می شناسی ؟ گفت: بله شخصی به نام قاسم سلیمانی است . نامش آشنا بود اما هر چه فکر کردم تصویری در ذهنم از او نیافتم .
برای او از خدا طلب نصرت کردم و به سمت خانه روانه شدم . چند روزی گذشت . شهر ما رنگ آرامش به خود گرفته بود . و مردم سامرا به زندگی عادی خود برگشتند .
در خیابان مشغول قدم زدن بودم که عده ی زیادی از فرمانده هان و مدافعین حرم را دیدم . کنجکاو شدم ، انگار از کسی محافظت می کردند .
رفتم جلوتر ، از یکی از مدافعین ایرانی پرسیدم : این شخصی که این همه آدم در طراف او هستند کیست ؟
گفت او سردار سلیمانی است . برگشتم و با دقت چهره خندانش را نگاه کردم ، از او پرسیدم او واقعاً قاسم سلیمانی است ؟ این جا در این معرکه چه می کند ؟
گفت : ایشان فرماندهی مبارزه با داعش در عراق و شام را به دست گرفته ، دوباره نگاهش کردم ، انگار محبتم نسبت به او با هر نگاه بیشتر می شد ، با خودم گفتم با این سردار شجاع و خاکی به یقین پیروزی نصیب ما می شود .
کلام مولا علی علیه السلام برای من تداعی شد که بعد از ماجرای حکمیت در جنگ صفین فرمود : « ( ای مالک ) تو از کسانی هستی که پشت گرمی من در استوارسازی دین و سرکوبی غرور تبه کاران و نگهبانی مرزهای پر خطر به دست توست .. »
پیوندها :
- مهربانی و رفتار خوب شهید حاج قاسم سلیمانی با کودکان
-شهید ابراهیم همت - ماجرای سحری دادن شهید همت به روزه داران در دوران سربازی .
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |
.png)
.png)
.png)
.png)