خلبان شهید عباس بابایی برای دفاع از میهن همیشه آماده پرواز بود.
داستان شهدا برای کودکان و نوجوانان - خلبان شهید عباس بابایی 116
بچه های دوست داشتنی سرزمین ایران سلام
امروز میخواهم در مورد شهید عباس بابایی براتون یه داستان بگم. حتماً شما از پرواز و آسمان خوشتون میاد پس اسم این شهید رو به یاد دارید و او را میشناسید.
شهید عباس بابایی از سن کودکی دوست داشت به دوستان و اطرافیان خود کمک کنه. وقتی عباس بزرگ شد عاشق خدمت به مردم بود. او خلبان هواپیما شد و با دشمنان ایران و کسانی که میخواستند کشور ما را اشغال کنند مبارزه کرد . شهید بابایی همون طور که در وصیت نامه اش نوشته، دوست داشت تا وقتی زنده است به مردم کمک کنه و خداوند پایان عمر او را شهادت قرار دهد. آخه شهادت آرزوی انسان های با ایمان و شجاع است. خلبان عباس بابایی بالاخره شهید شد و به آرزویش رسید.
داستان شهید عباس بابایی برای کودکان - خلاصه زندگی
خلبان شهید عباس بابایی در سال 1329 شمسی در شهر قزوین به دنیا آمد. عباس در همان جا درسش را خواند و دیپلم گرفت. او در دوران مدرسه به درس اهمیت میداد و دانش آموز زرنگی بود. به همین خاطر در رشته پزشکی قبول شد.
شهید بابایی به خلبانی علاقمند بود و آن را دوست داشت، به همین دلیل تصمیم گرفت به دانشکده خلبانی برود و در آن جا تحصیلاتش را ادمه دهد.
شهید عباس بابایی پس از گذراندن دوره خلبانی در ایران برای گذراندن دوره آموزشی هواپیمای شکاری به آمریکا اعزام شدند. او پس از بازگشت از کشور آمریکا به پایگاه هوائی دزفول در استان خوزستان رفتند و بعدها برای خلبانی هواپیمای پیشرفته انتخاب شدند و به اصفهان انتقال پیدا نمود.
داستان خلبان شدن شهید عباس بابایی- کمک خداوند به او
بچه های عزیز همانطور که قبلاً گفتیم شهید عباس بابایی برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت او دراین مورد به یکی از دوستانش گفته بود : « خلبان شدن ما به خاطر کمک خداوند بود » و ماجرا را این طور تعریف میکند :
دوره خلبانی من در آمریکا تمام شده بود، ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده ام نوشته بودند مشخص نبود آیا گواهینامه و مدرک نهایی من را بدهند با خیر !
تا این که یک روز به دفتر مدیر و رئیس دانشکده رفتم، او یک ژنرال آمریکایی بود و گفته بود که من به اتاقش بروم، و در مورد بعضی مسائل به او توضیحات بدهم. همان مسائل و گزارش هایی که علیه من داده بودند و در پرونده ام نوشته بودند.
به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او و روی میز بود. ژنرال آخرین نفری بود که قبول شدن یا رد شدن مرا تأیید میکرد. و نتیجه چند ماهی که در آمریکا بودم امروز مشخص میشد !
شهید عباس بابائی در همه حال بر خدا توکل میکرد
خلبان شهید عباس بابایی همیشه در کارها از خدا کمک میخواست
ژنرال آمریکایی پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم. از نحوه سؤال کردن ژنرال متوجه شدم که نظر خوبی نسبت به من ندارد. این ملاقات و نظر ژنرال برای من بسیار مهم بود. زیرا چنانچه گواهینامه من امضا نمیشد و ژنرال با کسانی که علیه من گزارش داده بودند، هم نظر میشد، نبیجه دو سال اقامت من در دانشگاه بی نتیجه میماند و نوعی شکست بزرگ برای من به حساب میآمد، چرا که من برای آینده خلبانی خود برنامه ها داشتم و شوق و ذوق فراوانی در وجودم همیشه احساس میکردم.
در همین فکرها بودم که درِ اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه گرفت که وارد اتاق شود.
او درحالی که به ژنرال احترام میگذاشت از او خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود.
ژنرال از اتاق بیرون رفت و من لحظاتی در اتاق تنها بودم، در این لحظات تنها کسی که میتوانست به من کمک بکند فقط خدای بزرگ بود، به ساعتم نگاه کردم ...
به ساعتم نگاه کردم وقت نماز ظهر بود. با خودم گفتم کاش الان این جا نبودم تا نمازم را اول وقت میخواندم. آمدن ژنرال مقداری طول کشید. با خود گفتم هیچ کاری بالاتر و مهم تر از نماز در پیشگاه خداوند بزرگ نیست. تصمیم گرفتم نماز را در همین جا بخوانم. گفتم خداوند بزرگ کمک میکند، تا نمازم را میخوانم ژنرال نمیآید.
به گوشه ای از اتاق رفتم و مشغول نماز خواندن شدم. در حال نماز خواندن بودم که ژنرال وارد شد. با خودم گفتم چه کنم، نماز را ادامه دهم یا نمازم را بشکنم ؟ بالاخره تصمیم گرفتم نمازم را ادامه دهم زیرا اعتقاد داشتم که خداوند بزرگ به من کمک میکند. سرانجام نمازم را تمام کردم، پس از نماز در حالی که بر روی صندلی مینشستم از ژنرال عذرخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت با نگاه دیگری به من توجه کرد و گفت : چه کار میکردی ؟
گفتم : عبادت میکردم.
او از من خواست در این مورد بیشتر توضیح بدهم.
گفتم : در دین ما سفارش شده است که در ساعت های خاصی از شبانه روز با حالت های خاصی در مقابل خداوند بایستیم و با او حرف بزنیم و جملات خاصی را بگوییم. در این ساعت زمان نماز بود و من در غیاب شما داشتم عبادت میکردم.
ژنرال با توضیحات من سرش را تکان داد و گفت :
همه این مطالبی که درپرونده تو آمده بود، مانند همین کارها است ؟
پاسخ دادم : آری همین طور است.
اولبخندی زد و از نوع نگاهش به من، فهمیدم که از صداقت و راستگویی من خوشش آمده است.
با چهره ای مهربان خودکارش را از جیبش در آورد و پرونده ام را بازنمود و آن را امضا کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا بلند شد و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت :
به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم.
من هم از او تشکر کردم. احترام نظامی گذاشتم و از اتاق او خارج شدم. آن روز به به شکرانه این موفقیت بزرگ دو رکعت نماز شکر خواندم.
داستان شهدا و کودکان - شهید عباس بابایی نماز شکر میخواند
نتیجه داستان شهدا برای کودکان و نوجوانان - شهید عباس بابایی
بچه های عزیز اگر زندگی انسان های بزرگ را مرور کنیم و با مطالعه خاطرات آنها بهشون نزدیک شویم میبینیم یکی از رازهای بزرگ موفقیت آنها توجه به نماز بوده است. شهید عباس بابایی از جمله آن بزرگ مردانی است که کارهای دیگر او را از توجه به نماز غافل نمیکرد.
---------------------------------------------------------- - -
پیوندها :
داستان شهدا برای کودکان و نوجوانان -مسابقه کشتی شهید ابراهیم هادی -117
----------------------------------------------------------
داستان شهید عباس بابایی برای کودکان – کمک به سرایدار (بابای) مدرسه- 118
----------------------------------------------------------
مهربانی و رفتار خوب شهید حاج قاسم سلیمانی با کودکان
----------------------------------------------------------
داستان شهدا برای کودکان
- شهید ابراهیم باقری
------------------------------------------------------- -
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |