https://eitaa.com/@-a-zahraei
شهید ابراهیم هادی در حیات ظاهری و پس از شهادت راهنمای خیلی از انسان ها شد
شهید ابراهیم هادی و معجزه اذان
به محض رسيدن به ارتفاعات انار، يکي از بچه ها با لهجه مشهدی به سمت من آمد و گفت: حاج حسين، خبر داری ابراهيم رو زدن!!
بدنم يکدفعه لرزيد. آب دهانم را فرو دادم وگفتم: چي شده؟!
جواب داد: يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم. رنگم پريد. سرم داغ شد. ناخودآگاه به سمت سنگرهاي مقابل دويدم. در راه تمام خاطراتي که با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور مي شد، وارد سنگرامدادگرشدم و بالاي سرش آمدم.
گلوله اي به عضلات گردن ابراهيم خورده بود. خون زيادي از او میرفت. جواد را پيدا کردم و پرسيدم: ابرام چي شده؟! با کمي مکث گفت: نمي دونم چي بگم. گفتم: يعني چي؟!
جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت کرديم که چطور به تپه حمله کنيم. عراقي ها شديداً مقاومت مي کردند. نيروی زيادی روی تپه و اطراف آن داشتند. هر طرحی داديم به نتيجه نرسيد.
نزديک اذان صبح بود و بايد کاری میکرديم، اما نمیدانستيم چه کاری بهتره. يکدفعه ابراهيم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقی ها حرکت کرد و بعد روي تخته سنگي به سمت قبله ايستاد!
با صداي بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد! ما هر چه داد مي زديم که ابراهيم بيا عقب، الان عراقي ها تو رو مي زنن، فايده نداشت. تقريباً تا آخر اذان را گفت. با تعجب ديديم که صداي تيراندازي عراقي ها قطع شده! ولي همان موقع يک گلوله شليک شد و به ابراهيم اصابت کرد. ما هم آورديمش عقب!
شهید ابراهیم هادی و معجزه اذان
اذان صبح شهید ابراهیم هادی دشمن را اسیر میکند یا آزاد ؟
در ارتفاعات انار بوديم. هوا کاملاً روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهيم را بست. مشغول تقسيم نيروها و جواب دادن به بي سيم بودم. يکدفعه يکي از بچه ها دويد و باعجله آمد پيش من و گفت: حاجي، حاجي يه سري عراقي دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به اين طرف مييان! با تعجب گفتم:کجا هستند!؟ بعد با هم به يکي از سنگرهاي مشرف به تپه رفتيم. حدود بيست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفيد به دست گرفته و به سمت ما مي آمدند. فوري گفتم: بچه ها مسلح بايستيد، شايد اين حُقه باشه! لحظاتي بعد هجده عراقي که يکي از آ نها افسر و فرمانده بود خودشان را تسليم کردند. من هم از اينکه در اين محور از عراقي ها اسير گرفتيم خوشحال شدم. با خودم فکرکردم که حتماً حمله خوب بچه ها و اجراي آتش باعث ترس عراقي ها و اسارت آنها شده. بعد درجه دار عراقي را آوردم داخل سنگر. يکي از بچه ها که عربي بلد بود را صدا کردم. مثل بازجوها پرسيدم : اسمت چيه، درجه و مسئوليت خودت را هم بگو! خودش را معرفي کرد و گفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نيروهايي هستم که روي تپه واطراف آن مستقربودند. ما از لشکر احتياط بصره هستيم که به اين منطقه اعزام شديم. پرسيدم: چقدر نيرو روي تپه هستند. گفت: الان هيچي!! چشمانم گرد شد. باتعجب گفتم: هيچي!؟
جواب داد: ما آمديم و خودمان را اسير کرديم. بقيه نيروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خاليه! دوباره با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا !؟ گفت: چون نمي خواستند تسليم شوند. تعجب من بيشتر شد و گفتم: يعني چي؟! فرمانده عراقي به جاي اينکه جواب من را بدهد پرسيد: اين المؤذن؟!
اين جمله احتياج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: مؤذن!؟
اشک در چشمانش حلقه زد. با گلويي بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سريع ترجمه مي کرد :
به ما گفته بودند شما مجوس و آتش پرستيد. به ما گفته بودند براي اسلام به ايران حمله مي کنيم و با ايراني ها مي جنگيم. باور کنيد همه ما شيعه هستيم. ما وقتي مي ديديم فرماندهان عراقي مشروب مي خورند و اهل نماز نيستند خيلي در جنگيدن با شما ترديد کرديم. صبح امروز وقتي صداي اذان رزمنده شما را شنيدم که با صداي رسا و بلند اذان مي گفت، تمام بدنم لرزيد. وقتي نام اميرالمؤمنين علیه السلام را آورد با خودم گفتم : تو با برادران خودت مي جنگي. نکند مثل ماجراي کربلا ...
ديگر گريه امان صحبت کردن به او نمي داد. دقايقي بعد ادامه داد: براي همين تصميم گرفتم تسليم شوم و بار گناهم را سنگين تر نکنم. لذا دستور دادم کسي شليک نکند. هوا هم که روشن شد نيروهايم را جمع کردم و گفتم : من مي خواهم تسليم ايراني ها شوم. هرکس مي خواهد با من بيايد. اين افرادي هم که با من آمده اند دوستان هم عقيده من هستند. بقيه نيروهايم رفتند عقب. البته آن سربازي که به سمت مؤذن شليک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهيد او را مي کُشم. حالا خواهش مي کنم بگو مؤذن زنده است يا نه؟!
شهید ابراهیم هادی سنبل کمک به دیگران حتی دشمنان خاکش
مثل آد مهاي گيج و منگ به حر فهاي فرمانده عراقي گوش مي کردم. هيچ حرفي نمي توانستم بزنم، بعد از مدتي سکوت گفتم:آره، زنده است. با هم ازسنگر خارج شديم. رفتيم پيش ابراهيم که داخل يکي از سنگرها خوابيده بود.
تمام هجده اسير عراقي آمدند و دست ابراهيم را بوسيدند و رفتند. نفر آخر به پاي ابراهيم افتاده بود و گريه مي کرد. مي گفت : من را ببخش، من شليک کردم.
بغض گلوي من را هم گرفته بود. حال عجيبي داشتم. ديگر حواسم به عمليات و نيروها نبود. مي خواستم اسراي عراقي را به عقب بفرستم که فرمانده عراقي من را صدا کرد و گفت: آن طرف را نگاه کن. يک گردان کماندوئي و چند تانک قصد پيشروي از آنجا دارند. بعد ادامه داد: سريعتر برويد و تپه را بگيريد.
من هم سريع چند نفراز بچه هاي اندرزگو را فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازي منطقه انار کامل شد. گردان کماندويي هم حمله کرد. اما چون ما آمادگي لازم را داشتيم بيشتر نيروهاي آن از بين رفت و حمله آ نها ناموفق بود. روزهاي بعد با انجام عمليات محمد رسول الله صلی الله علیه و آله در مريوان، فشار ارتش عراق بر گيلا ن غرب کم شد. به هر حال عمليات مطلع الفجر به بسياري از اهداف خود دست يافت. بسياري از مناطق کشور عزيزمان آزاد شد. هر چند که سرداراني نظير غلامعلي پيچک، جمال تاجيک و حسن بالاش و... در اين عمليات به ديدار يار شتافتند.
ابراهيم چند روز بعد، پس از بهبودي کامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد: در عمليات مطلع الفجر که با رمز مقدس يا مهدي (عج) ادرکني انجام شد. بيش از چهارده گردان نيروي مخصوص ارتش عراق از بين رفت. نزديک به دو هزار کشته و مجروح و دويست اسير از جمله تلفات عراق بود. همچنين دو فروند هواپيماي دشمن با اجراي آتش خوب بچه ها سقوط کرد.
٭٭٭
از ماجراي مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال 1365 درگير عمليات کربلاي پنج در شلمچه بوديم. قسمتي از کار هماهنگي لشکرها و اطلاعات عمليات با ما بود. براي هماهنگي و توجيه بچه هاي لشگر بدر به مقر آ نها رفتم. قرار بود که گردا نهاي اين لشکر که همگي از بچه هاي عرب زبان و عراقي هاي مخالف صدام بودند براي مرحله بعدي عمليات اعزام شوند.
پس از صحبت با فرماندهان لشکر و فرماندهان گردا نها، هماهنگي هاي لازم را انجام دادم و آماده حرکت شدم. از دور يکي از بچه هاي لشکر بدر را ديدم که به من خيره شده و جلو مي آمد!
آماده حرکت بودم که آن بسيجي جلوتر آمد و سلام کرد. جواب سلام را دادم و بي مقدمه با لهجه عربي به من گفت: شما درگيلان غرب نبوديد؟!
با تعجب گفتم: بله. من فکر کردم از بچه هاي منطقه غرب است. بعد گفت: مطع الفجر يادتان هست؟ ارتفاعات انار، تپه آخر! کمي فکر کردم و گفتم: خب!؟ گفت: هجده عراقي که اسير شدند يادتان هست ؟! با تعجب گفتم: بله، شما؟!
باخوشحالي جواب داد: من يکي از آ نها هستم!!تعجب من بيشتر شد. پرسيدم: اينجا چه مي کني؟!
گفت: همه ما هجده نفر در اين گردان هستيم، ما با ضمانت آيت الله حکيم آزاد شديم. ايشان ما را کامل میشناخت، قرار شد بيائيم جبهه و با بعثي ها بجنگيم! خيلي براي من عجيب بود. گفتم: بارک الله، فرمانده شما کجاست؟!
گفت: او هم در همين گردان مسئوليت دارد. الان داريم حرکت مي کنيم به سمت خط مقدم. گفتم: اسم گردان و نام خودتان را روي اين کاغذ بنويس، من الان عجله دارم. بعد از عمليات مي يام اينجا و مفصل همه شما را مي بينم.
همين طور که اسامي بچه ها را مي نوشت سؤال کرد: اسم مؤذن شما چي بود؟!
جواب دادم: ابراهيم، ابراهيم هادي.
گفت: همه ما اين مدت به دنبال مشخصاتش بوديم. از فرماندهان خودمان خواستيم حتماً او را پيدا کنند. خيلي دوست داريم يکبار ديگر آن مرد خدا را ببينيم.
ساکت شدم. بغض گلويم را گرفته بود. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
شهید ابراهیم هادی در سن 25 سالگی یه همرزمان شهید و گمنامش پیوست
گفتم: انشاءالله توي بهشت همديگر را مي بينيد! خيلي حالش گرفته شد. اسامي را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد. من هم سريع خداحافظي کردم وحرکت کردم. اين برخورد غيرمنتظره خيلي برايم جالب بود.
در اسفندماه 1365 عمليات به پايان رسيد. بسياري از نيروها به مرخصی رفتند. يک روز داخل وسايلم کاغذی را که اسير عراقی يا همان بسيجی لشکربدر نوشته بود پيدا کردم. رفتم سراغ بچه های بدر. از يکی از مسئولين لشکر
سراغ گرداني را گرفتم که روي کاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: اين گردان منحل شده. گفتم: مي خواهم بچه هايش را ببينم.
فرمانده ادامه داد: گرداني که حرفش را ميزني به همراه فرمانده لشکر، جلوي يکي از پاتک هاي سنگين عراق در شلمچه مقاومت کردند. تلفات سنگيني را هم از عراقي ها گرفتند ولي عقب نشيني نکردند.بعد چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: کسي از آن گردان زنده برنگشت!
گفتم: اين هجده نفر جزء اسراي عراقي بودند. اسامي آ نها اينجاست، من آمده بودم که آ نها را ببينم. جلو آمد. اسامي را از من گرفت و به شخص ديگري داد. چند دقيقه بعد آن شخص برگشت و گفت: همه اين افراد جزء شهدا هستند!
ديگر هيچ حرفي نداشتم. همينطور نشسته بودم و فکرمي کردم. با خودم گفتم: ابراهيم با يک اذان چه کرد! يک تپه آزاد شد، يک عمليات پيروز شد،
هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم به بهشت رفتند.
بعد به ياد حرفم به آن رزمنده عراقي افتادم: ا نشاءالله دربهشت همديگر را میبینید ! بي اختيار اشک از چشمانم جاري شد. بعد خداحافظي کردم وآمدم بيرون.
من شک نداشتم ابراهيم مي دانست کجا بايد اذان بگويد، تا دل دشمن را به لرزه درآورد. وآنهايي را که هنوز ايمان در قلبشان باقي مانده هدايت کند !
پیوندها :
شهید ابراهیم هادی و حوزه حاج آقا مجتهدی
شهید ابراهیم هادی و نماز اول وقت
شهید احمد رضوانی زاده : مادر اگر ببینی احمد سر در بدن ندارد آن وقت چه حالی پیدا خواهی کرد ؟!
شهید حسن طاهری - عنایت شهید به مرد همسایه ای که به تشییع کنندگان آب میداد.
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |