شهید ابراهیم هادی
نام پدر : محمد حسین
تاریخ تولد : اول اردیبهشت سال 1336
محل تولد : تهران - محله شهید آیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان
چهارمین فرزند خانواده
سال اخذ دیپلم ادبی : 1355
سال شهادت : 1361
سن :25 سال
دوران دبستان به مدرسه طالقانی و دبیرستان را در مدارس ابوریحان و کریم خان زند گذراند. در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید. از سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را شروع کرد.
همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم مؤثر بود. همزمان با تحصیل، به کار در بازار تهران مشغول بود.
پس ار انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.
او اهل ورزش بود و با ورزش پهلوانی شروع کرد. در والیبال و کشتی بی نظیر بود.
مردانگی و از خود گذشتگی با ابراهیم عجین بود. این خصوصیات اخلاقی ابراهیم، باعث محبوبیت او بین دوستان و آشنایان، شده بود.
حماسه های او در مناطق جنگی و جبهه کاملاً مشهود بود.
در والفجر مقدماتی در منطقه فکه او و همراهانش در کانالی که بعداً به کانال کمیل مشهور شد به مدت پنج شبانه روز در محاصره بودند. ابراهیم چون دژ محکم کانال را سرپا و زنده نگه داشته بود..
سر انجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده در کانال به عقب، جانانه در مقابل دشمن ایستادگی کرد و دشمن بعثی با ریختن حجم زیاد آتش، ابراهیم را آسمانی کرد.
ابراهیم دوست داشت همچون حضرت صدیقه کبری گمنام بماند. خداوند متعال خواسته اش را اجابت نمود.
***
برادر شهید :
در اولین روزهای اردیبهشت سال 1336 در خانه ای کوچک و مستأجری در حوالی میدان خراسان زندگی میکردیم که خداوند « ابراهیم » را به ما عطا کرد. به همین علت خوشحالی و ذوق پدر در آن روزها خودنمایی میکرد.
پدر نام او را « ابراهیم » گذاشت تا همچون حضرت ابراهیم همیشه در حال نبرد با شیطان باشد و مظهر صبر و قهرمان توکل و توحید باشد.
وقتی محبت های پدر به ابراهیم برای آشنایان و اطرافیان باعث سؤال میشد، پدر با آرامش خاصی میگفت : این پسر حالت عجیبی دارد من مطمئن هستم ابراهیم من، بنده خوب خدا میشود.
او فرزند پدری بود که اهل مسجد و هیئت بود و به رزق حلال بسیار اهمیت میداد.
این مسئله به قدری مهم بود که ابراهیم بارها میگفت :
اگر پدرمان بچه های خوبی تربیت کرد، به خاطر سختی هایی بود که به خاطر روزی حلال میکشید.
خاطره خواهر شهید از توجه ابراهیم به اهمیت نان حلال
یادم هست که در همان سال های پایانی دبستان ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت : ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد. ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده است. اما روی حرف پدر حرفی نمیزدند.
شب بود که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد. بلافاصله سؤال کردم : ناهار چیکار کردی داداش ؟!
پدر در حالی که هنوز ناراحت به نظر میرسید، اما منتظر جو اب ابراهیم بود.
ابراهیم خیلی آهسته گفت : تو کوچه راه میرفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسایل خریده، نمیدونه چیکار کنه و چطوری ببره خونه. من هم رفتم کمک کردم. وسایل را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و یک سکه پنج ریالی به من داد. نمیخواستم بگیرم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلاله، چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم.
پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحالی بود که پسرش به نان حلال اهمیت میدهد.
دوستی پدر با ابراهیم کاملاً واضح بود ولی دیری نپایید که ابراهیم طعم تلخ یتیمی را در یک غروب غم انگیز چشید که این مسأله برای او بسیار سخت بود.
ابراهیم و ورزش باستانی
جمعی از دوستان شهید
اوائل دوران دبیرستان بود که ابراهیم، با ورزش باستانی آشنا شد و به زورخانه حاج حسن توکل میرفت.
حاج حسن، ورزش را با یک آیه قران شروع میکرد و بیشتر شب ها ابراهیم را میفرستاد داخل گود.
از جمله کارهای مهم در این مجموعه ورزشی این بود که ؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب میرسید، آنها ورزش را قطع میکردند و داخل همان گود زورخانه پشت سر حاج حسن نماز جماعت میخواندند.
فراموش نمیکنم یک بار بچه ها پس از ورزش در حال پوشیدن لباس و مشغول خداحافظی بودند. یک باره مردی سراسیمه وارد شد ! بچه خردسالی را نیز در بغل داشت.
با رنگی پریده و با صدایی لرزان گفت : حاج حسن کمکم کن. بچه ام مریضه، دکترا جوابش کردند. داره از دستم میره. نفس شما حقه، تو رو خدا دعا کنید. و بعد شروع به گریه کرد.
ابراهیم بلند شد و گفت : لباساتون رو عوض کنید و بیایید توی گود. خودش هم آمد وسط گود.
آن شب ابراهیم در یک دور ورزش، دعای توسل را با بچه ها زمزمه کرد. بعد هم از سوز دل برای آن کودک دعا کرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد.
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت : بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شدید ! با تعجب پرسیدم : کجا !؟
گفت بنده خدایی که با بچه مریض آمده بود، همان آقا دعوت کرده.
بعد ادامه داد : الحمد لله مشکل بچه اش برطرف شده. دکتر هم گفته بچه ات خوب شده، برای همین ناهار دعوت کرده.
برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده، آماده رفتن میشد. اما من شک نداشتم، دعای توسلی که ابراهیم با آن شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده بود.
پهلوان
راوی : حسین الله کرم
با آن که ابراهیم معمولاً این روحیه را نداشت که قدرت خودش را به رخ دیگران بکشد اما بدن قوی ابراهیم یک بار قدرتش را نشان داد و آن زمانی بود که سید حسین تهامی قهرمان کشتی جهان و یکی از ارادتمندان حاج حسن به زورخانه آمده بود و با بچه ها ورزش میکرد.
هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمیرفت، اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت. بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت : حاجی، کسی هست با من کشتی بگیره ؟
حاج حسن نگاهی به بچه ها کرد و گفت : ابراهیم، بعد هم اشاره کرد ؛ برو وسط گود.
کشتی شروع شد. همه ما تماشا میکردیم. مدتی طولانی دو کشتی گیر در گیر بودند، هیچ کدام زمین نخوردند. فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد، اما هیچ کدام نتوانست حریفش را مغلوب کند، این کشتی پیروز نداشت.
بعد از کشتی سید حسین بلند بلند میگفت : بارک الله، بارک الله، چه جوان شجاعی، ماشاء الله پهلوان !
والیبال تک نفره
ابراهیم علاوه بر کشتی در والیبال نیز تبّحر خاصی داشت.
آقای داودی رئیس سازمان تربیت بدنی برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان غرب آمدند. آنها با چند دستگاه مینی بوس آمده بودند. مقداری وسایل ورزشی هم با خود آورده بودند.
آقای داودی به ابراهیم گفت : چند تا از بچه های هیأت والیبال تهران با ما هستند. نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه ؟
ساعت سه عصر مسابقه شروع شد، پنج نفر که سه نفرشان والیبالیست حرفه ای بودند یک طرف بودند، ابراهیم به تنهایی در طرف مقابل. تعداد زیادی هم تماشگر بودند. ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه های بالا زده و زیر پیراهنی مقابل آنها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی میکرد که کمتر کسی باور میکرد.
بازی آنها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتیاز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچه های ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند . آنها باورشان نمیشد یک رزمنده ساده، مثل حرفه ای ترین ورزشکار ها بازی کند.
ابراهیم به جز والیبال در بسیاری از رشته های ورزشی مهارت داشت. در کوهنوردی یک ورزشکار کامل بود. تقریباً از سه سال قبل از پیروزی انقلاب تا ایام انقلاب هر هفته صبح های جمعه با چند نفر از بچه های زورخانه میرفتند تجریش. نماز صبح را در امام زاده صالح میخواندند، بعد هم به حالت دویدن از کوه بالا میرفتند. آنجا صبحانه میخوردند و بر میگشتند.
فراموش نمیکنم ابراهیم، مشغول تمرینات کشتی بود و میخواست پاهایش را قوی کند. از میدان دربند یکی از بچه ها را روی کول خود گذاشت و تا نزدیک آبشار دوقلو بالا برد !
ابراهیم فوتبال را هم خیلی خوب بازی میکرد. در پینگ پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راکت بازی میکرد و کسی حریفش نبود.
شهید هادی و شکستن نفس
راوی : جمعی از دوستان شهید
در باشگاه کشتی بودیم. آماده میشددیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.
تا وارد شد بی مقدمه گفت : ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده ! تو راه که میاومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند ! بعد ادامه داد : شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه که ورزشکاری ! به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شد ! انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم رو دیدم خنده ام گرفت ! پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد ! به جای ساک ورزشی لباس ها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود ! از آن روز به بعد این گونه به باشگاه میآمد ! بچه ها میگفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی ؟!
ابراهیم به حرف های آنها اهمیت نمیداد. به دوستانش هم توصیه میکرد که : اگر ورزش برای خدا باشد، میشه عبادت. اما اگه به هر نیت دیگه ای باشه ضرر میکنین.
حوزه حاج آقا مجتهدی
سال های آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهیم به جز رفتن به بازار مشغول فعالیت دیگری بود. تقریباً کسی از آن خبر نداشت. خودش هم چیزی نمیگفت. اما کاملاً رفتار و اخلاقش عوض شده بود.
ابراهیم خیلی معنوی تر شده بود. صبح ها یک پلاستیک مشکی دستش میگرفت و به سمت بازار میرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود.
یک روز با موتور از سر خیابان رد میشدم. ابراهیم را دیدم. پرسیدم : داش ابرام کجا میری ؟!
گقت : میرم بازار.
سوارش کردم، بین راه گفتم : چند وقته این پلاستیک رو دستت میبینم چیه !؟ گفت : هیچی کتابه !
بین راه، سر کوجه نائب السلطنه پیاده شد. خداحافظی کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهیم اینجا نبود. پس کجا میرفت ؟!
با کنجکاوی او را دنبال کردم. تا اینکه رفت داخل یک مسجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد.
فهمیدم دروس حوزوی میخونه، از مسجد آمدم بیرون. از پیرمردی که رد میشد سؤال کردم : ببخشید، اسم این مسجد چیه ؟ جواب داد : حوزه حاج آقا مجتهدی.
با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نمیکردم ابراهیم طلبه شده باشه.
آنجا روی دیوار حدیثی از پیامبراکرم صلی الله علیه و آله نوشته شده بود : « آسمان ها و زمین و فرشتگان، شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش میکنند : علماء، کسانی که به دنبال علم هستند و انسان های با سخاوت ».
شب وقتی از زورخانه بیرون میرفتم گفتم : داش ابرام حوزه میری و به ما چیزی نمیگی ؟
یک دفعه با تعجب برگشت و نگاهم کرد. فهمید دنبالش بودم. خیلی آهسته گفت :
آدم حیفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه رسمی نیستم. همین طوری برای استفاده میرم، عصرها هم میرم بازار ولی فعلاً به کسی حرفی نزن.
تا پیروزی انقلاب روال کار ابراهیم به این صورت بود. پس از پیروزی انقلاب آن قدر مشغولیت های ابراهیم زیاد شد که دیگر به کارهای قبلی نمیرسید.
برخورد خوب ابراهیم با دختر و پسری که با هم دوست بودند
راوی : رضا هادی
عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه میآمد. وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت ! میخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.
چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا میخواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن هاست.
دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود، اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت : ببین، تو کوچه و محله ما این چیز ها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل میشناسم، تو اگه واقعاً این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که ...
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت : نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ...
ابراهیم گفت : نه ! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. ان شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای ؟
جوان که سرش را پایین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت : بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه.
ابراهیم جواب داد : پدرت با من، حاجی رو من میشناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت : نمیدونم چی بگم، هر چی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
شب بعد از نماز، ابراهیم با پدر آن جوان صحبت کرد ولی در ابتدا با مخالفت او روبرو شد ابراهیم ولی او را متقاعد کرد.
فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد ...
یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر میگشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست.
این ازدواج هنوز پا برجاست و این زوج زندگی شان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا میدانند.
جهش معنوی
راوی : جبار ستوده، حسین اله کرم
در زندگی بسیاری از بزرگان ترک گناهی بزرگ دیده میشود. این کار باعث رشد سریع آنان میگردد .این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسی است. حتی در مورد داستان حضرت یوسف علیه السلام خداوند میفرماید : « هر کس تقوا پیشه کند و ( در مقابل شهوت و هوس ) صبر کند، خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند. » که نشان میدهد این یک قانون عمومی است و اختصاص به حضرت یوسف علیه السلام ندارد.
از پیروزی انقلاب یک ماه گذشت. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذاب تر شده بود. هر روز در حالی که کت و شلوار زیبائی میپوشید به محل کار میآمد. محل کار او در شمال تهران بود. یک روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است ! کمتر حرف میزد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم : « داش ابرام چیزی شده ؟! گفت : نه، چیز مهمی نیست. اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده. گفتم اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم. »
کمی سکوت کرد. به آرامی گفت : « چند روزه که دختری بی حجاب، توی این محله به من گیر داده ! گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمیکنم ! »
رفتم تو فکر، بعد یک دفعه خندیدم ! ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید : خنده داره؟! گفتم : داش ابرام ترسیدم فکر کردم چی شده !؟ بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم : با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست ! گفت : یعنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرف رو زده. لبخندی زدم و گفتم : شک نکن !
روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. با موهای تراشیده آمده بود محل کار، بدون کت و شلوار ! فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد ! با چهره ای ژولیده تر، حتی با شلوار کردی و دمپائی آمده بود. ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد.
***
ریز بینی و دقت عمل شهید هادی در برخورد با متهم
ریز بینی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگی های ابراهیم بود. این مشخصه، او را از دوستانش متمایز میکرد. فروردین 1358 بود. به همراه ابراهیم و بچه های کمیته به مأموریت رفتیم. خبر رسید، فردی که قبل از انقلاب فعالیت نظامی داشته و مورد تعقیب است در یکی از مجتمع های آپارتمانی دیده شده. آدرس را در اختیار داشتیم. با دو دستگاه خودرو به داخل ساختمان معرفی شده رسیدیم.
وارد آپارتمان مورد نظر شدیم. بدون درگیری شخص مظنون دستگیر شد. میخواستیم از ساختمان خارج شویم. جمعیت زیادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر رامشاهده نمایند. خیلی از آنها ساکن همان ساختمان بودند. ناگهان ابراهیم به داخل آپارتمان برگشت و گفت : صبر کنید !
با تعجب پرسیدیم : چی شده!؟ چیزی نگفت. فقط چفیه ای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسیدم : ابرام چیکار میکنی!؟ در حالی که صورت او را میبست جواب داد : ما بر اساس یک تماس و خبر، این آقا را بازداشت کردیم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرویش رفته و دیگر نمیتواند در این جا زندگی کند. همه مردم اینجا به چهره یک متهم به او نگا میکنند اما حالا، دیگر کسی او را نمیشناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمیآید.
وقتی از ساختمان خارج شدیم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت. به ریز بینی ابراهیم فکر میکردم. چقدر شخصیت و آبروی انسان ها در نظرش مهم بود.
تاثیر کلام
راوی : مهدی فریدوند
اندکی پس از پیروزی انقلاب بود، یکی از دوستان به من گفت : فردا با ابراهیم بروید سازمان تربیت بدنی، آقای داودی ( رئیس سازمان ) با شما کار دارند !
فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم سازمان. آقای داودی که معلم دوران دبیرستان ابراهیم بود خیلی ما را تحویل گرفت.
بعد به همراه چند نفر دیگر وارد سالن شدیم. ایشان برای ما صحبت کرد و گفت : شما که افرادی ورزشکار و انقلابی هستید، بیائید در سازمان و مسئولیت قبول کنید و ..
ایشان به من و ابراهیم گفت : مسئولیت بازرسی سازمان را برای شما گذاشته ایم. ما هم با کمی صحبت قبول کردیم. از فردای آن روز کار ما شروع شد. هر جا که به مشکل برمی خورد یم با آقای داودی هماهنگ میکردیم.
فراموش نمیکنم، صبح یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد و سئوال کرد : چیکار میکنی ؟
گفتم : هیچی، دارم حکم انفصال از خدمت میزنم. پرسید : برای کی ؟!
ادامه دادم : گزارش رسیده رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه خیلی زننده به محل کار مییاد. برخوردهای خیلی نامناسب با کارمند ها خصوصاً خانم ها داره. حتی گفته اند مواضعی مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم حجاب نداره !
داشتم گزارش مینوشتم. گفتم : حتماً یک رونوشت برای شورای انقلاب میفرستیم .ابراهیم پرسید : میتونم گزارش رو ببینم ؟
گفتم : بیا این گزارش، این هم حکم انفصال از خدمت !
گزارش را با دقت نگاه کرد. بعد پرسید : خودت با این آقا صحبت کردی ؟
گفتم : نه، لازم نیست، همه میدونند چه جور آدمیه !
جواب داد : نشد دیگه، مگه نشنیدی : فقط انسان درو غگو، هر چه که میشنود تایید میکند !
گفتم : آخه بچه های همان فدراسیون خبر دادند ... پرید تو حرفم و گفت : آدرس منزل این آقا رو داری ؟ گفتم : بله هست.
ابراهیم ادامه داد : بیا امروز عصر بریم در خونه اش، ببینیم این آقا کیه، حرفش چیه !
من هم بعد از چند لحظه سکوت گفتم : باشه. عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتیم.
آدرس او بالاتر از پل سید خندان بود. داخل کوچه ها دنبال منزلش میگشتیم. همان موقع آن آقا از راه رسید. از روی عکسی که به گزارش چسبیده بود او را شناختم.
اتومبیل بنز جلوی خانه ای ایستاد. خانمی که تقریباً بی حجاب بود پیاده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشین وارد شد.
گفتم : دیدی آقا ابرام ! دیدی این بابا مشکل داره.
گفت : باید صحبت کنیم. بعد قضاوت کن.
موتور را بردم جلوی خانه و گذاشتم روی جک. ابراهیم زنگ خانه را زد. آقا که هنوز توی حیاط بود آمد جلوی در.
مردی درشت هیکل بود. با ریش و سبیل تراشیده. با دیدن چهره ما دو نفر در محله خیلی تعجب کرد ! نگاهی به ما کرد و گفت : بفرمائید؟!
با خودم گفتم : اگر من جای ابراهیم بودم حسابی حالش را میگرفتم. اما ابراهیم با آرامش همیشگی، در حالی که لبخند میزد سلام کرد و گفت : ابراهیم هادی هستم و چند تا سئوال داشتم، برای همین مزاحم شدم.
آن آقا گفت : اسم شما خیلی آشناست ! همین چند روزه شنیدم، فکر کنم تو سازمان بود. بازرسی سازمان، درسته ؟
ابراهیم خندید و گفت : بله.
بنده خدا خیلی دست پاچه شد. مرتب اصرار میکرد بفرمائید داخل. ابراهیم گفت : خیلی ممنون، فقط چند دقیقه با شما کار داریم ومرخص میشویم.
ابراهیم شروع کرد به صحبت. حدود یک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلاً حس نمیکردیم.
ابراهیم از همه چیز برایش گفت. از هر موردی برایش مثال زد. میگفت : ببین دوست عزیز، همسر شما برای خود شماست، نه برای نمایش دادن جلوی دیگران ! میدانی چقدر از جوانان با دیدن همسر بی حجاب شما به گناه میافتند !
یا اینکه، وقتی شما مسئول کارمند ها در اداره هستی نباید حرف های زشت یا شوخی های نامربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشید ! شما قبلاً توی رشته خودت قهرمان بودی، اما قهرمان واقعی کسی است که جلوی کار غلط رو بگیره.
بعد هم از انقلاب گفت و در پایان گفت : ببین عزیز من، این حکم انفصال از خدمت شماست.
آقای رئیس یک دفعه جا خورد. آب دهانش را فرو داد. بعد با تعجب به ما نگاه کرد.
ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد ! بعد گفت : دوست عزیز به حرف های من فکر کن ! بعد خداحافظی کردیم و برگشتیم.
از سر خیابان که رد شدیم نگاهی به عقب انداختم. آن آقا هنوز داخل خانه نرفته بود و به ما نگاه میکرد.
گفتم : آقا ابرام، خیلی قشنگ حرف زدی، روی من هم تاثیر گذاشت.
خندید و گفت : ای بابا ما چیکاره ایم. فقط خدا، همه اینها را خدا به زبانم انداخت.
بعد ادامه داد : مطمئن باش چیزی مثل برخورد خوب روی آدم ها تاثیر ندارد. مگر نخوانده ای خدا در قرآن به پیامبرش میفرماید : اگر اخلاقت تند ( و خشن ) بود، همه از اطرافت میرفتند. پس لااقل باید رفتار پیامبر را یاد بگیریم.
یکی دو ماه بعد، از همان فدراسیون گزارش رسید ؛ جناب رئیس بسیار تغیییر کرد ! اخلاق و رفتارش در ادره خیلی عوض شده. حتی خانم این آقا با حجاب به محل کار مراجعه میکند !
ابراهیم را دیدم و گزارش را به دستش دادم. منتظر عکس العمل او بودم. بعد از خواندن گزارش گفت : خدا را شکر، بعد هم بحث را عوض کرد.
اما من هیچ شکی نداشتم که اخلاص ابراهیم تأثیر خودش را گذاشته بود. کلام خالصانه او آقای رئیس فدراسیون را متحول کرد.
رسیدگی به مردم پس از شهادت
جمعی از دوستان شهید
26 سال پس از شهادت ابراهیم گذشت. مطالب کتاب جمع آوری و آماده چاپ شد. یکی از نمازگزاران مسجد مرا صدا کرد وگفت : برای مراسم یادمان آقا ابراهیم هر کاری داشته باشید ما در خدمتیم. با تعجب گفتم : شما شهید هادی رو میشناختید !؟ ایشون رو دیده بودید !؟
گفت : نه، من تا پارسال که مراسم یادواره برگزار شد چیزی از شهید هادی نمیدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگی گردن من داره !
برای رفتن عجله داشتم، اما نزدیک تر آمدم. با تعجب پرسیدم : چه حقی !؟ گفت :در مراسم پارسال جاسوئیچی عکس شهید هادی را توزیع کردید. من هم گرفتم و به سوئیچ ماشینم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت بر میگشتیم. در راه جلوی یک مهمان پذیر توقف کردیم.
وقتی خواستیم سوار ماشین شویم با تعجب دیدم که سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشتم ! درها قفل بود. به خانمم گفتم : کلید یدکی رو داری ؟ او هم گفت نه، کیفم داخل ماشینه !
خیلی ناراحت شدم. هر کاری کردم در باز نشد. هوا خیلی سرد بود و راه طولانی.
یک دفعه چشمم به عکس آقا ابراهیم افتاد. انگار از روی جا سوئیچی به من نگاه میکرد. من هم کمی نگاش کردم و گفتم : آقا ابرام، من شنیدم تا زنده بودی مشکل مردم رو حل میکردی. شهید هم که همیشه زنده است. بعد گفتم : خدایا به آبروی شهید هادی مشکلم رو حل کن.
تو همین حال یک دفعه دستم داخل جیب کتم کردم. دسته کلید منزل را برداشتم ! ناخواسته یکی از کلید ها را داخل قفل دَر ماشین کردم. با یک تکان، قفل باز شد.
با خوشحالی وارد ماشین شدم و از خدا تشکر کردم. بعد به عکس آقا ابرام خیره شدم و گفتم : ممنونم، ان شاءالله جبران کنم. هنوز حرکت نکرده بودم که خانمم پرسید : در ماشین با کدام کلید باز شد ؟ با تعجب گفتم : راست میگی، با کدوم کلید باز شد ؟ پیاده شدم و یکی کی کلیدها را امتحان کردم. چند بار امتحان کردم، اما هیچکدام از کلیدها اصلاً وارد قفل نمیشد !! همین طور که ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم. گفتم : آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشکلات مردمی.
برگرفته از: کتاب « سلام بر ابراهیم 1 »
پیوندها :------------------------------------------ -
.............................................................................................
داستان کودکانه شهید ابراهیم هادی
------------------------------------------------------- - -
1- شهید ابراهیم هادی - معلم نمونه
3- شهید ابراهیم هادی - برخورد با دزد موتور
4- شهید ابراهیم هادی - چرا ابراهیم هادی
5- شهید ابراهیم هادی - محبت پدر
6- شهید ابراهیم هادی - مجلس حضرت زهرا سلام الله علیها
7- شهید ابراهیم هادی - سرباز عراقی : اَنت ابراهیم هادی
8- شهید ابراهیم هادی - نماز اول وقت
9-داستان برخورد خوب شهید ابراهیم هادی با دزد- برای کودکان
10- شهید ابراهیم هادی - از تولد تا شهادت
11-ماجرای شهید ابراهیم هادی و دخترانی که او را دنبال میکردند. کودکان 113
12-مهربانی و رفتار خوب شهید حاج قاسم سلیمانی با کودکان
13-شهید ابراهیم هادی -تاثیر کلام
14- شهید ابراهیم هادی - معجزه اذان
15 - شهید ابراهیم هادی - محضر بزرگان
16- شهید ابراهیم هادی - شوخ طبعی
17 -شهید ابراهیم هادی - شرط بندی
18- داستان کودکانه شهید ابراهیم هادی - دعا
بستن *نام و نام خانوادگی * پست الکترونیک * متن پیام |